کارگاه آموزشی شماره ۵۹ – پیشنهاد برگزاری جشن غرفه ای

صوت کامل کارگاه:
بسم الله الرحمن الرحیم
محتوای غرفه شماره یک:
یک میز غذاخوری معمولی را تصور کنید که یک رومیزی مشکی روی آن کشیده باشند و شخصی هم پیدا شود که ناگهان یک مشت نمک روی آن بپاشد. دانه های پخش شده نمک را می توان در حکم یک کهکشان به شمار آورد. حالا هزار و پانصد میز دیگر مشابه همین میز را مجسم کنید که ما فقط یک نقطه کوچک در میان این همه سیاهی هستیم.
کارل ساگان، تعداد کل سیاره های احتمالی موجود در کائنات را تا ۱۰ میلیارد تریلیون برآورد کرده است که خود عددی خارج از حد تصور ماست و اگر ما را تصادفی در کائنات می گذاشتند، احتمال آن که در روی روی یک سیاره یا نزدیکی آن قرار بگیریم، از یک در یک میلیارد تریلیون یعنی ۱۰۳۳ یا یک کمتر می شد. دنیاها بسیار گران قیمت اند.
خب حالا به نظرتان کجای این دنیاییم؟ از بین ۲۰۰ میلیارد کهکشان در این جهان، کهکشان راه شیری فقط یکی از آن هاست و باز در همین کهکشان، احتمال وجود ستاره ها را از ۱۰۰ تا ۴۰۰ میلیارد تخمین زده اند.
خب بیاید چند چیز دیگر را تصور کنیم: در این فضا، یکی از این دانه های نمک، کهکشان راه شیری است. این کهکشان دارای منظومه است که منظومه شمسی تنها یکی از آنهاست. منظومه شمسی دارای یک ستاره و ۸ سیاره است. از نظر بزرگی، زمین پنجمین سیاره می باشد. جرم خورشید ۳۳۰ هزار برابر زمین است.
همانطور که می دانید، تنها قمر زمین کره ماه است که قطری در حدود یک چهارم زمین دارد. یعنی حجم آن یک شصت و چهارم است.
پس فکر کنم با این توصیفات به کوچکی ماه در این دنیای بزرگ پی بردیده اید.
به نظر شما، ماه کوچک در این عظمت آسمان چقدر در زندگی ما نقش دارد؟ بیاید اول ببینیم اصلا ماه چگونه به وجود آمده است.
شواهد جدیدی که پژوهشگران بدست آورده اند، بیانگر این است که:
احتمالا کره زمین در دوره جوانی اش، با یک کره دیگر به اندازه کره مریخ که دانشمندان آن را تیا نامگذاری کرده اند، برخورد کرده و انفجاری حاصل شده که ماه از به هم پیوستن قطعات حاصل از این انفجار به وجود آمده.
۱- قبل از وجود ماه، روزها کوتاهتر بودند: طول یک روز عبارتست از مدت زمان لازم برای چرخش زمین به دور خودش خودش. مطالعه بر روی فسیل ها نشان می دهد طول روز در گذشته به ۵ ساعت می رسیده است. دلیل این کوتاهی روز، حرکت سریع زمین به دور خودش بوده است؛ اما چرا امروزه این حرکت به قدری آرام شده که طول روز به ۲۴ساعت میرسد؟ به خاطر ماه.
از زمان به وجود آمدن ماه، به دلیل وجود جاذبه بین ماه و زمین، سرعت زمین کم شده و ماه به ترمزی برای سیاره ما تبدیل شده است.
البته ما انسان ها تنها ۲۰۰ هزار سال است که بر روی زمین هستیم و در این مدت، روز ۲۴ ساعت بوده که بدن ما هم برای این مدت ساخته شده است.
۲- زاویه دار بودن زمین
۳- اگر ماه نزدیکتر باشد: فرض کنید در یک غروب زیبا ماه ظاهر می شود؛ اما این ماه ۲۰ برابر بزرگتر از حد معمول است. این اندازه ماه، یک نیروی جاذبه عظیم ایجاد می کند. ۴۰۰ برابر بیشتر از حد معمول و ایجاد یک جزر و مد بزرگ می شد. سواحل تا کیلومترها زیر آب می رفتند و ناپدید می گشتند. و همه این ها به دلیل نزدیک شدن ماه به زمین است. در نهایت البته ماه به جای خود برمی گشت و آب عقب نشینی می کرد.
۴- اگر ماه دورتر بود: حالا فرض کنید در یک شب، ماه فقط ۱۰% کوچکتر شود. یعنی در حدود ۲۴ هزار مایل از ما فاصله بگیرد. این دوری، باعث کاهش سرعت زمین و درازتر شدن روزها می شود.
فاصله بین غروب و طلوع خورشید به ۲۰ ساعت می رسد. درحالی که در طرف در جهان، یک روز فوق العاده گرم و طولانی وجود دارد. این پایان ماجرا نیست. اگر ماه واقعا ۱۰% حرکت کند، پایداری زمین بسیار تحریک خواهد شد. ماه جزر و مدها، چرخش زمین و دیگر عملکردهای آن را کنترل می کند که این کمک به پایداری ما می کند.
راز پایداری زمین در مدار آن سرعت بسیار زیادش است؛ بطوریکه اگر سرعت زمین کم شود، مانند یک دیوانه شروع به تلو تلو خوردن خواهد کرد!
محتوای غرفه شماره ۲:
(بعد از سلام و احوال پرسی)
شما در روز چقدر به محیط اطرافتون توجه می کنید؟
به خودتون، به آدمای دورو برتون، به زمین، آسمون، پرنده ها، درخت ها…
به همه چی از ریز و درشت، چیزایی که می بینید بگیرید تا چیزایی که نمی بینید…
تا حالا اصلاً به اثر اشیاء روی زندگیتون فکر کردید؟ اثر حیوانات، اثر درختان؟
چیزهایی که نمی بینید اما وجود دارن، چطور؟ وجود دارن و بر زندگی شما تأثیر حتی…؟
مثلاً … مثلاً اکسیژن … کسی اونو با چشم غیرمسلح نمی بیند اما اون وجود داره و بر روی زندگیمون اثر داره … غیر از اینکه ماده حیات زنده بودنمون هست، استفاده های پیشرفته دیگه ای هم ازش میشه … به عنوان مثال: از اکسیژن مایع برای سوخت سفینه های فضایی استفاده می کنند یا از مخلوط اکسیژن و استیلن برای برس و جوشکاری فلزات استفاده میشه…
و تأثیرات دیگه ای که زمان مجال گفتنش رو به ما نمیده و تأثیراتی هم که اصلاً هنوز بشر به اون ها پی نبرده…
اما غیر از اکسیژن، باز هم چیزهایی هستند که بر زندگی ما تأثیر دارن، اما ما اونها رو نمی بینیم. حتی با چشم مسلح… مثل نیروی جاذبه…
میخوایم یکم در مورد دیده هامون صحبت کنیم… در مورد رابطه های دیده و شناخته شده مون… در مورد آدمایی که شب و روز، ماه ها و سال ها باهاشون در ارتباطیم… در مورد کسایی که بزرگترین تأثیرها رو توی زندگیمون دارن… بیاید از دوست شروع کنیم. یا به قولی رفیق…
+ اصلاً به نظر شما دوست یا رفیق با هم فرق داره؟
(اگه جواب مثبت بود یا از کسانی که جوابشان مثبت است، می پرسید:)
+ چه فرقی؟
(بعد از توضیحات تفاوت بین دوست و رفیق که مخاطب می دهد، می پرسید:)
+ اونوقت این رفیق شفیقی که که می گین چه جایگاهی توی زندگیتون داره؟
+ حالا فرض به جمعی در حال نقد شما هستند یا فرانر از اون، در حال تخریب شما هستن و خودتون اونجا حضور ندارین اما رفقاتون هستند. به نظر شما رفیقاتون بلند می شن از شما دفاع می کنن؟ – این رو هم در نظر بگیرید که اگر ازتون دفاع کنند، برای خودشون گرون تموم میشه –
(یه عده میگن رفیقام پا میشن، یه عده هم میگن نه)
بنابراین روی یه رفیق ۵۰ – ۵۰ میشه حساب کرد؛ نه کامل و صد در صد… اما اگر توی همون جمع خواهر یا برادرتون باشه چی؟ بی شک ۱۰۰ درصد از شما دفاع می کنن، حتی اگه برای خودشون بد بشه…
چرا این کارو می کنن؟ چون از پوست و گوشت و خونتون هستند. چون شما رو یه جور دیگه دوست دارن. به قول معروف هرچی باشه خون، خون رو می کشه دیگه…
حالا که بحث خانواده شد، بیاین از خواهر و برادر یه پله بالاتر بریم…
من یه کلمه در گوش شما میگم. اولین کلمه ای که در موردش به ذهنتون رسید رو بلند و سریع بگید.
(در گوش شخص می گویید پدر. از دو یا سه نفر میپرسید. بی شک یک نفر تکیه گاه یا مترادفی از این کلمه را می گوید. آن وقت این کلمه را از بین آنچه که گفته شده، انتخاب می کنید و روی آن مانور می دهید)
می بینید؟ همه از پدر یه تعریف و تصور داریم. اگر بخوام واضح تر بگم، تصویرمون از پدر یه کوه بزرگ و محکمه که با خیال راحت میشه بهش تکیه کرد و مطمئن بود که هیچوقتِ هیچوقت پشتمون رو خالی نمی کنه…
پدر تنها مرد زندگی ماست که توی هر سنی که باشیم، می تونیم بدون هیچ ترس و واهمه ای مشکلاتمونو براش قطار کنیم تا اون با صبر و حوصله و در نهایت دلسوزی آستین هاشو بالا بزنه، برای رفع و رجوع کردن سختی هامون…
آره، پدر معنی واقعی یه تکیه گاه محکمه… معنی واقعی یه پناهگاه امن…
و اما… شخص بعدی که میخوایم مورد بحث قرارش بدیم، شخصیه که که گاهی حتی از پدر هم دلسوزتره نسبت به ما…
پیشنهاد می کنم قبل از مانور دادن روی شخص مورد نظر، باهم این کلیپو تماشا کنیم…
(بعد از تماشای کلیپ از مخاطبان بخواهید تا احساسشان را نسبت به چیزی که دیدند، بیان کنند. بعد از نظرات آنها شروع می کنید:)
این مدیر عملیات دوست داشتنی ترین موجود روی زمینه…
موجودی که از خودش می گذره به خاطر بچه اش… موجودی که بی توقع می بخشه… بی انتظار محبت می کنه… و تا بی انتها عشق می ورزه…
می تونید حس مادر به بچه شیرخواره اش رو بگید؟ یه مادر چقدر حواسش به کودکی که هیچ نوع دفاعی نمی تونه از خودش بکنه، هست؟
(بعد از پاسخ ها خودتان کمی توضیح می دهید که مادر نسبت به فرزند شیرخواره اش، نهایت دقت، وسواس، حساسیت، دلنگرانی و مراقبت را دارد… و این شرایط تا بزرگی هم همراه این عملیات ها است… اما درجه دقت نگرانی نسبت به بچه کوچکتر که هیچ توان دفاعی از خودش ندارد، به مراتب بیشتر و بیشتر است…)
خب؛ حالا به نظرتون توی این دنیای بزرگ کسی هست از مادر مهربونتر؟ کسی از مادر دل نگرانتر، از مادر دلسوزتر، از مادر عاشقتر نسبت به فرزندانش؟
اصلا میشه برای مادر، همتایی پیدا کرد؟
اگه کسی رو پیدا کردید که بی هیچ چشمداشتی مراقب ۲۴ ساعته شما باشه، حرفای دلتون رو بدون هیچ قضاوتی بشنوه، مشکلاتتون رو ببینه و مشتاقانه کمکتون کنه و براتون دعا کنه و حسابی دل نگرانتون باشه، حتما به منم معرفی کنید…
و البته مراقب باشید اون فرد رو از دستش ندید. این روزا کمتر کسی پیدا میشه که بی توقع محبت میکنه…
اگر چنین کسی رو پیدا کردید، بدونید که با ارزش ترین موجود این دنیا رو پیدا کردید…
محتوای غرفه شماره ۳:
صحنه اول:
(پسر با چشمانی خیس و قرمز، بهت زده وارد صحنه نمایش می شود. انگار این صحنه برایش تداعی داستانی معجزه وار است.)
+ درست… درست همینجا بود که اتفاق افتاد، درست در همین نقطه
(و اشاره می کند به یک صندلی خالی در میان اتوبوس)
+ کاش دوباره می شد که برگردم. به چهره اش بیشتر نگاه کنم. کاش می شد که دستاشو بگیرم تو دستام، کاش می شد به پاش بیفتم (در حالت گریه و افسوس) وااای… واااای… (و دستانش را روی صورتش می گیرد. به نشانه نوعی ترس همراه با غافلگیری از دیدن جمعیت داخل اتوبوس، دستش را به داخل موهایش می برد، خیلی خیلی پریشان احوال است)
(صحنه تمام می شود؛ چراغ ها خاموش می شوند؛ افکت: یادآوری یک خاطره خاص همراه با پریشانی)
صحنه دوم:
(پسرک روی یک صندلی نشسته است. لباس هایش عوض شده؛ دیگر حالت روایی ندارد، نمایشی است – افکت: برگشت زمان)
(صحنه فلاش بک)
+ آقا! جونِ من نگه دار. به خدا بیشتر از سه دقیقه طول نمی کشه، قول میدم زود برگردم.
(صدای اذان)
– بابا، این کارا واسه چیه دیگه؟! مرد مؤمن آخه وسط این برِّ بیابون!؟! بذار برسیم به یک آبادی ای، نماز خونه ای، چیزی… درست مثل بچه آدم وایمیستی نمازتو می خونی (با یک لحن عصبی)
+ نه آقا نه! (خیلی محکم) (لحن پسر عوض می شود) آقای راننده! اصلا من که از همون اول با شما شرط کرده بودم که وقتی اذون شد، فقط ۵ دقیقه، تو هر جا که بودیم، توقف کنین تا من بتونم این چند رکعت نمازمو بخونم. باور کنید آسمون به زمین نمیاد.
(چند ثانیه نور کم می شود و دوباره به حالت قبل برمی گردد. ظاهرا پسرک حرفش را به کرسی نشانده و نمازش را خوانده است)
(حالا پسرک -آرام- روی صندلی خود نشسته و نمازش را خوانده است.)
# آقا پسر! این چه الم شنگه ای بود که راه انداخته بودی؟!! حالا ۲۰ دقیقه اینور یا اونور. نمی فهمم اصلا، این همه اصرار واسه چی آخه؟
+ من، من… یه عهدی دارم، با یکی… یه عهدی که انگار از روز ازل، بند بند وجودمو باهاش بستن…
(این جا نور باید عوض شود -ترجیحاً سبز- پسرک با یک لحن آرام می گوید)
صحنه سوم:
(خاموش شدن چراغ ها -افکت: زمان به حال برمی گردد- صحنه دوباره به همان حالت روایی برمی گردد. لباس پسر باید مانند صحنه اول باشد)
+ اون موقع ها خارج از کشور تحصیل می کردم. یه سه چهار سالی گذشته بود. دیگه آخرای راه بود. باید یک امتحان خلاصی ای رو می دادم که فقط سالی یکبار -اونم توی یک شهر دیگه که چند ساعتی تا شهر من فاصله داشت- برگزار می شد. برنامه دقیقی چیده بودم که حالا -محض احتیاط- چند ساعتی زودتر برسم.
با همین قرار بود برم… همین… همین اتوبوس (با لحن محزون)
بالاخره اون روز موعود فرا رسید. تو اتوبوس نشسته بودم، چشمامو بستم. نفسام عمیقتر از همیشه بودن، تمام این سال ها -این سال های پر از سختی و مشقت- این سال های دور از خانواده، توی یک جای غریب، مثل یک قطاری که که دیگه تهِ تهِ خطه و صدای لوکومتیوش داره به گوش می رسه، جلوی چشمم رژه می رفتند.
دستامو به هم گره کردم و سرمو روشون گذاشته بودم، افکار بافته شده با تار و پود ترس تن خسته مو ول نمی کرد. اگه مردود بشم!؟! اگه مجبور شم یه سال دیگه بمونم؟ اگه… اگه…
یهو یه صدای قیژ قیژ که پشت سرش اتوبوس به تلو تلو خوردن افتاده بود، رشته های ذهنمو پاره کرد. (صدای خراب شدن یک وسیله نقلیه) با یه ترمز، صدای همه مسافرا به گوش رسید. درای اتوبوس باز شد. گیج شده بودم. هیچکی نمی دونست چه خبره، از اتوبوس پیاده شدم.
با صحنه ای روبرو شدم که حس کردم یکی دستاشو گذاشته روی کتف هام و فشار میده. انگار می خواد استخون هامو از تو گوشت و پوستم بکشه بیرون.
کاپوتِ بالازده، اینور و اونور نگاه کردن راننده، آه کشیدن اون آقاهه…
هی بیشتر و بیشتر شونه هام تیر می کشید. دیگه نمیخواستم چشمامو ببندم. (حالت عصبانی و ناراحت) دیگه نمی خواستم واسه بار هزارم اونارو مرور کنم، دیگه نمی خواستم یادم بیاد با چه بدبختی ای خودمو رسوندم به اینجا. به این مرحله که حالا تهش قراره بشه: یه پایان بی حاصل (لحن مغرور)
دیگه نمی خواستم ناامیدی رو با چشمای بسته تصور کنم. دیگه بسم بود. درسته، اتوبوس خراب شده بود و ظاهراً قرار نبود به این زودیا درست شه. ثمره یک عمر جوونیم داشت جلوی چشمام دود می شد، می رفت هوا… به همین سادگی!
راننده و کمک راننده کاملاً ناامید شده بودند. یک گوشه ایستاده بودند و منتظر دستی، کمکی که از یه جایی برسه که البته به نظر غریب میومد.
شرایط معلوم بود. از روزم روشنتر، همه چی تموم شده بود. حتی اگه یه ساعت دیگه هم درست می شد، دیگه دیر شده بود؛ خیلی دیر. دیرتر از اونی که فکرشو می کردم.
خیلی بی تاب بودم. بدنم داغ شده بود. نفسم سخت بالا میومد. دیگه نمیتونستم به اون «اگه»ها فکر کنم. انگار مغزم به سلول هاش دستور داده بود که فکر کردنو تعطیل کنن.
مسافرا -یکی یکی- پیاده می شدند. ولی تو چهره هاشون فقط دل نگرونی تحمل گرمای طاقت فرسای هوا موج می زد.
به جز جیب هام دیگه جایی نبود که بتونم دستامو به دستش بسپرم. هنوز اینجا بود! دستمالی که مادرم دوراشو به ظرافت تمام گلدوزی کرده بود و بوی عطر نفساشو به یادگار واسم گذاشته بود. باهاش عرقای سرد پیشونیمو پاک کردم. دلم می خواست با تمام وجود دریای اشکامو خالی کنم تو تک تک گلبرگ های صورتی نخیش.
انگار هیچوقت قرار نبوده این اتفاق واسه من بیفته. حالا که اومده بود، پاشو کرده بود تو کفشای سرنوشت من. واسم چیزی باقی نذاشته بود که از دستش بدم. مادرم، کاش مادرم بود… کاش بود و دلم خوش بود که آعوش گرمی هست که می تونم خودمو توش رها کنم. کاش دوباره می تونستم قرآن خوندنشو ببینم. کاش دوباره می تونستم نوشته اول اون مفاتیحی که بهم سر راهی داده بود رو بو کنم.
«پسرم! اگه یه روزی حتی از خودتم ناامید شدی؛ اگه یه روزی حس کردی -تو نهایت غربت- ناچار و مستاصل و خسته ای؛ یاد اون کسی بیفت که همیشه ازش واست میگفتم، همون کسی که وقتی بی پناه بودم واسم آغوش گرمی بود.»
حال خیلی عجیبی داشتم. زیر سوز مستقیم آفتاب، روی خاک های خشک و غریبه، سینه داغ دستای خیس عرق کرده، اون شونه های تیر کشیده که حالا دیگه مثل یه سمباده تو عمق لایه های وجودیم نفوذ کرده بود. آخه چرا قسمت من باید این باشه؟ که با نرسیدن به یه امتحان لعنتی کل زنوگیمو ببازم…
دستمو بلند کردم و گذاشتم روی اون «و ان یکاد» ام که دیگه داشت تو گرمای سینه ام ذوب می شد.
(نور سبز -افکت: زیرصدای آقای سهیلی، ادیت سهیل- پسر با درماندگی باید مناجات کند)
«تو همونی که مادرم میگه واسش یه آغوش گرمی، انیس جونشی، تو همونی که همیشه تو بی پناهیاش دستشو گرفتی، رهاش نکردی، تو همونی که از مادرشم بهش مربون تر بودی. تو که تک ستاره زندگیش بودی، تو که همیشه اسمت ورد زبونش بود، تو که همیشه نبودنت دغدغه زندگیش بود… تو… تو…
فقط میشه منو از این تاریکی اجتناب ناپذیر، از این زندونی که هیچ راهی برای فرار نداره، از این کلافگی، از این ناامیدی نجات بدی؟… شاید با خودت بگی که حالا من در ازاش برات چیکار می کنم… می دونم تو که خیلی کریم تر از این حرفایی، ولی من عهد می کنم تا وقتی زنده ام دیگه نمازامو درست و اول وقت بخونم…»
صدای تالاپ تولوپ قلبم محو شده بود. دستامو تو جیبم گذاشتم. از زمین بلند شدمو شروع به قدم زدن کردم. به جای اون صدای خسته تالاپ تولوپ که تو قلبم یه غوغایی راه انداخته بود، حالا یه اطمینان مثل یه طنین آروم نوازشش می کرد.
حس و حالی -واسه بار اول- بعد همه عهدهای نقض شده ام.
میون مسافرا برگشتم. راننده، همچنان ناامید و خسته تر از اونی که به دنبال کمک باشه… مسافرا، حیرون و سرگردون، گرسنه و تشنه، بی قرار و آشفته…
تا این که یه صدای مبهمی، از دور توجه همه رو به سمت حودش جلب کرد. صدا و صاحبش نزدیکتر می شدند.
* مشکلی پیش اومده؟
^ آره؛ بدجوری گیر افتادیم. یهو موتورش به تت و پت افتاد و از حرکت وایساد.
* عجب… حالا اجازه می دید منم یه نگاهی بندازم؟
^ نه آقا جان، من خودم ۲۰ ساله این کاره ام. مکانیک دربستشم، همه سوراخ سنبه ها و زیر و روشو ازبرم. گره ای نیست که به دست شما باز شه. اوضاع بی ریخت تر از این حرفاس.
* خب حالا شاید گره ای باز شد و کمکی حاصل شد…
^ بفرمایین؛ این آچار تقدیم شما…
به مرد غریبه، با اون قامت استوار مثل سَروِش، به اون صلابت صداش، به حرکات متحیر کننده اش خیره شده بودم.
* آقا استارتو بزن.
با کوچکترین چرخش سوییچ، صدایی بلند شد (افکت: صدای روشن شدن ماشین) که شبیه صدای روشن شدن موتور بود! آخه فقط چند ثانیه ای بیشتر نگذشته بود که اون مشغول این کار شده بود. کی باورش میشه این صدا، صدای روشن شدن موتوره؟!
مسافرا، هاج و واج به هم زل زده بودند. چیزی که میدیدمو نمی تونستم باور کنم. هم متعجب بودم هم ذوق زده. ولی آنقدر خوشحال بودم که دیگه نمی تونستم فکر کنم که چطوری فقط تو چند ثانیه، فقط توی چند لحظه، همه چیز داشت عوض میشد.
رها و آسوده روی صندلی نشستم. یه لبخند واقعی و عمیق رو لبام نقش بسته بود. کاش یه جایی بود که می تونستم از خوشحالی فریاد بزنم.
دوباره ضربان قلبم بالا رفته بود. ولی این بار غوغایی در کار نبود. آروم و لطیف…
مرد غریبه هم سوار شد و یه جایی اون ته مَه های اتوبوس واسه خودش پیدا کرد.
نمی دونستم با این همه هیجان، با این همه ذوق، این همه فریاد خاموش تو دلم باید چیکار کنم. اینا هیچکدوم شبیه اتفاقایی که تو کتابا خونده بودم یا از آدما شنیده بودم، نبود.
نمیدونم اصن چی میشه اسمشو گذاشت. تا آخرین حد ناامیدی پیش رفتن، تا حدِ خراب شدن مهمترین اتفاق زندگیم پیش رفتن و از اونور… شاید در حد یه معجزه…
وسطای راه، یه صدایی از اون مرد غریبه که بیشتر دوست دارم یه «فرشته نجات» صداش کنم، بلند شد.
* من همینجا پیاده میشم.
راننده ترمز کرد و اتوبوس از حرکت ایستاد. صدای قدم هاش نزدیک و نزدیکتر میشد (افکت: صدای قدم زدن که نزدیک می شود) و سکوت حکم فرما بر اتوبوسو بهم میزد. از کنارم گذشت که یهو یه دستیو، یه دست محکم و گرم رو روی شونه هام حس کردم. شونه هایی که دیگه تیر نمی کشیدن…
«جوون! هیچوقت عهدتو فراموش نکن…»
(افکت: ؟)
قلبم یهو خالی شد. انگار هلم داده بودند تو یک حوض پر از آبِ یخ؛ همه بدنم داشت می لرزید.
اون مرد کی بود؟! کی می تونست باشه؟!
من که فقط داشتم با خودم حرف می زدم، کسی اون دور و بر نبود.
(با حالت ترس) آخه… آخه… من که چیزی از اون عهد، از اون حرفا به زبون نیاورده بودم…
اون… اون مرد از کجا می دونست…؟!
(افکت: ناامیدی) از رو صندلی م بلند شدم… رفتم ته اتوبوس، از شیشه به بیرون خیره شدم؛ فقط یه بیابون بود… پر از خار و گرد و غبار؛ بدون نشونه و اثری از اون غریبه که فقط چند ثانیه پیش از اتوبوس پیاده شده بود.
انگار هیچوقت هیچ آدمی قدم تو اون بیابون نذاشته بود…
+ ~ خود پسر
# ~ یکی از مسافرا
^ ~ راننده
* ~ امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
– ~ یک مسافر دیگر
محتوای غرفه شماره ۴:
فضای بین غرفه ها:
فضای کافی شاپ:
بروشور
دفتر اول:
شما تا به حال چقدر به آسمان و شگفتی های آن فکر کرده اید؟
برای درک عظمت آسمان کافیست یک میز غذاخوری معمولی را در نظر بگیرید که رومیزی مشکی روی آن کشیده باشند و شخصی هم پیدا شود که یک مشت نمک روی آن بپاشد. هر کدام از این دانه های نمک در حکم یک کهکشان است. حالا به فرض اینکه یکی از دانه های نمک کهکشان راه شیری باشد، ،منظومه شمسی گوشه ای از این کهکشان است. این منظومه یک ستاره یعنی خورشید و هشت سیاره دارد.
زمین که ۳۳۰۰۰۰۱ /۱ خورشید است یک قمر دارد. مشخص است که این قمر نسبت به این جهان تا چه اندازه کوچک است ولی همین ماه به ظاهر کوچک نقش بزرگی در زندگی ما دارد. مثلا اگر ماه نبود:
روزها کوتاهتر بودند.
زمین نسبت به خورشید زاویه دار نبود. در نتیجه فصل ها بوجود نمی آمد.
اگر ماه نزدیک تر بود یا بزرگتر: باعث ایجاد جزر و مدهای بزرگی می شد که سواحل را زیر آب می برد.
اگر ماه دورتر بود یا کوچک تر: سرعت زمین کم می شد و روزها طولانی تر.
والبته این پایان ماجرا نیست.
اگر ماه واقعا ۱۰% حرکت کند، پایداری زمین بسیار تحریک خواهد شد.
ماه، جزر و مدها، چرخش زمین و دیگر عملکردهای آن را کنترل می کند که این عمل به پایداری ما کمک می نماید.
راز پایداری زمین در مدار آن، سرعت بسیار زیادش است. بطوریکه اگر سرعت زمین کم شود، مانند یک دیوانه شروع به تلو تلو خوردن خواهد کرد.
این ها همه اندکی از بی شمار فواید ماه است که تاکنون کشف شده است.
آیا فکر می کردید که ماه تا این حد در حیات انسان در کره زمین مؤثر باشد؟
آیا ممکن است چیزها و یا افراد دیگری هم وجود داشته باشند که در زندگی ما نقش داشته و ما از آنها تأثیر بگیریم، بدون اینکه ما حتی متوجه این تأثیرات باشیم؟
دفتر دوم:
تا به حال دقت کردید که چیزهای بسیاری در اطراف ما وجود دارند که نقش مهمی در زندگی ما ایفا می کنند اما ما توجهی به آنها و تأثیرشان در زندگی خود نداشته ایم؟
مثلا اکسیژن. غیر از اینکه برای ادامه حیات به آن نیاز داریم؛ در بسیاری موارد برای ما کاربرد دارد. مثلا از مخلوط اکسیژن و استیلن برای پرس و جوشکاری فلزات استفاده می شود. یا مثلا نیروی جاذبه که با چشم مسلح هم دیده نمی شود؛ بسیار در امنیت حیات ما تأثیرگذار است.
حالا خوب است در مورد افراد اطرافمان سخن بگوییم. هستند کسانی که خیلی در زندگی ما نقش دارند اما ما توجه چندانی به این همه نقش و تأثیر نداریم.
مثلا دوست یا به قولی رفیق که همیشه همراهمان است و در سختی ها کمک و یارمان می باشد اما بالاخره همین دوست جایی می رسد که منافع خود را به منافع ما ترجیح می دهد.
ولی هر کدام از ما که تجربه خواهر یا برادر داشته باشیم، به این نتیجه می رسیم که خواهر و برادر در نهایت پشتیبان ما هستند.
اما از خواهر و برادر که بگذریم، تقریبا همه ما یک پشتیبان بزرگ و یک حامی در زندگی داشتیم و داریم که همیشه برای شنیدن مشکلات ما و سر و سامان دادن به آنها آماده است و او کسی نیست جز پدر.
در زندگی همه ما یک فرشته به اسم مادر بوده و هست که جنس محبتش با افراد دیگر فرق می کند. محبتی که باعث می شود از بسیاری از چیزهایی که مورد علاقه اش است، فقط بخاطر فرزندش چشم پوشی کند.
حاضر می شود هر کاری کند تا فرزندش خوشحال باشد.
مادر است که نه ماه تمام فرزندش را در وجودش پرورش می دهد. شیره جانش را قطره قطره به جان نوزادش می چکاند و حالا تازه این اول ماجراست.
مادر است که عمرش را به پای اولاد می گذارد و تا وقتی که پیر می شود و می میرد، به فکر غصه ها و مشکلات آنهاست.
حالا به نظر شما آیا کسی هست که از مادر هم به ما مهربانتر و دلسوزتر باشد؟
دفتر سوم:
اتوبوس همچنان به راه خود در جاده ادامه می داد.کنارم جوانی با ظاهر مرتب و آراسته نشسته بود. مدام به ساعت خود نگاه می کرد. به نظر می رسید لحظه به لحظه از آرامش اولیه اش کاسته می شد. تا اینکه از جای خود برخاست و به سمت راننده رفت. با اصرار زیاد از او خواست تا ماشین را برای خواندن نماز ظهر متوقف کند. راننده با توقف مخالف بود. زیرا فاصله زیادی تا نمازخانه بین راه وجود نداشت اما در نهایت تسلیم اصرارهای بسیار جوان شد.
اتوبوس ایستاد و جوان برای بجا آوردن نماز ظهر پیاده شد.
حالا دیگر آرام و متین در جای خود نشسته بود. از او پرسیدم چرا اینقدر برای نماز اول وقت اصرار داری و او پاسخ داد:
این عهدیست که بعهده من است. سالها پیش خارج از کشور تحصیل می کردم. بعد از طی چهار سال پر مشقت و تحمل رنج دوری از خانواده، بالاخره دوره تحصیل تمام شد و نوبت به امتحان سرنوشت ساز پایانی رسید که آن هم سالی یکبار در شهری که با شهر اقامت من چند ساعتی فاصله داشت، برگزار می شد. برنامه ریزی کردم که چند ساعت قبل امتحان به مقصد برسم.
در ساعت تعیین شده سوار اتوبوس شدم. بعد از طی نیمی از راه ماشین از حرکت ایستاد و تلاش های راننده و سایرین برای روشن کردنش بی نتیجه ماند. ساعاتی گذشت. من که زحمات چندین ساله خود را در گرو رسیدن به این امتحان مهم می دیدم، مستاصل شدم. ناگهان به یاد صحبت های مادرم افتادم که می گفت: اگر روزی از همه جا ناامید شدی، تنها و درمانده شدی، از امام مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف کمک بخواه. او پناه همه بی پناهان است. کافیست صدایش کنی و با او سخن بگویی.
لحظاتی با امام مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف در دل نجوا کردم و از ایشان کمک خواستم و در نهایت گفتم اگر کمکم کنند که به موقع به امتحان برسم، همیشه نمازهایم را اول وقت خواهم خواند.
در همین اثنا مردی به ما نزدیک شد با صلابت و خوش سیما. به راننده گفت: مشکلی پیش آمده؟ اجازه بدهید من هم نگاهی به ماشین بیندازم. خیلی زود به راننده گفت: استارت بزن.
با اولین چرخش سوئیچ صدای موتور به شکل معجزه وار بلند شد. همه متعجب شده سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
مرد غریبه هم سوار شد. کمی بعد به راننده گفت: پیاده می شوم. در حال خروج از اتوبوس، به من که رسید گفت: جوان هیچ وقت عهدت را فراموش نکن و رفت.
من فهمیدم که این آقا از طرف حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف بودند که من از ایشان کمک خواستم و با او عهد بستم. از آن موقع تا اکنون همیشه و در هر شرایطی نمازهایم را اول وقت بجا می آورم.
دفتر چهارم:
حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف همان بزرگواری است که از مادر نسبت به فرزندش بارها مهربانتر است به ما.
استقرار زمین و آسمان به برکت وجود حجت خداست.
همه موجودات به واسطه وجود ایشان روزی خور خوان نعمات الهی اند.
هر خیری به هر موجودی می رسد، از طریق ایشان است.
این بهره ها و برکات چه ما بخواهیم و یا بدانیم و چه نخواهیم و یا ندانیم، از وجود حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف به همه می رسد.
چه نیکوست که ولی نعمت خود را بهتر بشناسیم و با او ارتباط معنوی و روحی برقرار کنیم و با عمل به تکالیفمان نسبت به او، مراتب ارادت و سپاسمان را به محضرش ابلاغ کنیم.
او که همیشه با ماست و ما هم از این پس با او خواهیم ماند.
خلاصه کهکشان شرح حالیست از یک خسته در راه مانده که دست در دست او می دهد و از اعماق تاریکی ها به سرزمین پر نور هدایت می رود و به آرامشی حقیقی می رسد.
منابع:
دفتر اول:
۱- سایت ویکی پدیا، The Universe (season1) – look at the formation of moon 2007
* کره ماه چگونه بوجود آمد
۲- مستندهای نشنال جئوگرافیک Do we really need the moon
۳- کتاب تاریخچه تقریبا همه چیز
دفتر دوم:
۱- مقاله اکسیژن چه فوایدی دارد تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۸۷
برگرفته از کتاب چرا؟ چطور؟ چگونه؟
۲- سایت wpm.ir تاریخ ۲۵ آبان ۱۳۹۳ نوشته م. خاشعی
۳- اشاره به حدیث امام رضا علیه السلام که فرمودند:
الإمامُ الاَنیسُ الرَّفیقُ وَ الوالدُ الشَّفیقُ وَ الأَخُ الشَّقیقُ و الاُمُّ البَرَّهُ بِالوَلَدِ الصَّغیرِ وَ مَفزَعُ العِبادِ فِی الدّاهِیهِ النَّآدِ.
اصول کافی، جلد ۱، باب نادر و جامع در فضیلت و صفات امام حدیث ۱
دفتر سوم:
سی دی ویژگی خوبان استاد حورایی – ترک ۲۴
دفتر چهارم:
برگرفته از کتاب های:
نام محبوب، نوشته سید حسین حسینی
تنها راه، نوشته عاطفه احمدی و سمیه فرزادفرد
انیس دلها، نوشته دکتر نادر فضلی
آفتاب در نگاه خورشید، نوشته مرتضی طاهری
راهنمای جشن غرفه ای با موضوع فایده امام غائب
سن مخاطبان برنامه: ١٨ تا ٢۵ سال
شعار برنامه: مهربانیت همیشگی است بی انتها و ممتد…
هدف از برگزاری این برنامه: درک این موضوع که امام عصر در زندگی ما نقش دارند و در نتیجه برقراری ارتباط با حضرت
حاشیه جذاب برنامه: کافی شاپ (بعد از اتمام برنامه)
سیر برنامه:
وقتی مهمانان در ابتدا وارد می شوند، به قسمت انتظار راهنمایی می شوند و در آنجا پذیرایی مختصری صورت می گیرد و افراد منتظر می شوند تا تعداد مورد نظر (٢٠ نفر برای این برنامه) جمع شوند و وارد اولین غرفه شوند.
لازم به ذکر است که وقتی مهمانان وارد قسمت انتظار شدند، نامه هایی که به اسم خودشان روی دیوار آن قسمت قرار داده شده را برداشته و مطالعه می کنند.
هدف از دادن این نامه ایجاد انگیزه برای مهمانان (مخاطبان) و آماده سازی افراد برای شروع برنامه است.
توضیح غرفه ١: در این غرفه می خواهد به این موضوع بپردازد که خیلی مسائل در زندگی ما نقش (اثر) دارند که البته ما از وجود برخی از این اثرات بی اطلاع هستیم اما این مسائل اثر خود را در جریان زندگی ما حفظ می کنند.
در این بخش فردی متنی را راجع به کهکشان ها و فواید ماه ارائه می دهد و دو کلیپ مربوط به همین موضوع پخش می شود. (فضای غرفه: نمادی از آسمان)
توضیح غرفه ٢: نکته مهمی که در غرفه دوم مطرح است، این است که این غرفه بر پایه گفتگو با مخاطب استوار است!
در این جا به این موضوع می پردازد که علاوه بر چیزهای مختلف افراد زیادی هستند که در زندگی ما تأثیر بسیاری دارند. مثل دوست، خواهر، برادر یا پدر و مادر و یا حتی شخص دیگری که می تواند از مادر مهربان تر و دلسوزتر باشد و در نتیجه اثر زیادی بر زندگی ما داشته باشد!
البته در این غرفه اصل حضور این فرد تأیید نمی شود و شخصی با این ویژگی ها توسط مجری غرفه معرفی نمی شود. (در این غرفه یک کلیپ پخش می شود در ارتباط با مادر)
توضیح غرفه ٣: این غرفه یک نمایش کوتاه یک نفره است که موضوع آن تشرف جوانی به خدمت حضرت می باشد. این غرفه می خواهد وجود شخصی که همیشه پشتیبان و همراه ماست را در قالب این نمایش نشان بدهد. (البته در این نمایش اصلا نام حضرت برده نمی شود)
توضیح غرفه ۴: یک متن توسلی تأثیرگذار و عاطفی است به این هدف که مخاطبان امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف را بعنوان پدر مهربان و تکیه گاه امن بشناسند و به این پی ببرند که میتوانند با حضرت ارتباط برقرار کنند.
در ابتدا که مهمانان وارد غرفه می شوند، چشم بندهایی به آنها داده می شود که بوسیله آنها چشم هایشان را می بندند.
متن صوتی پخش می شود.
وقتی متن به قسمت مورد نظر رسید (تقریباً نزدیک به پایان متن)، پرده هایی که مقابل چشم مهمانان است، کنار می رود و چشم بندهای مهمانان توسط مسئول غرفه باز می شود و آنها صحنه ای را می بینند که احساسات آنها را برانگیخته و حسِ خوبِ بودن با حضرت را به آنها منتقل می کند. (فضا: یک حوض که آب نما دارد + گلدان های گل طبیعی + پشت زمینه آبی)
غرفه ۴ که به پایان رسید، مهمانان به سمت کافی شاپ راهنمایی می شوند!
و در پایان فرم نظرسنجی و بروشوری که با سی دی همراه است، به مهمانان داده می شود.
متن نامه:
دوست عزیز من! سلام!
امروز میخوایم کمی به گذشته برگردیم… به وقتی که کوچکتر بودیم؛ خیلی کوچکتر از الان…
قدیما رو یادته؟ چقدر خوب با همه چی کنار می اومدیم. با این که بچه بودیم اما انگار راحت می فهمیدیم، زودتر می بخشیدیم، خوب تر با ناراحتی کنار می اومدیم… آخه قدیما یه آسمون بود و یه دنیا ستاره و کلی حرف نگفته…
من که اینجوری بودم. تا دلم می گرفت و یه اتفاق تازه می خواست، تا دلم تنگ می شد و یه شور و هیجان جدید می خواست، صبر می کردم تا شب بشه. اون وقت می دویدم سمت پشت بوم خونمون و به آسمون سلام می کردم و با اجازش یه صحبت کوچولویی با ستاره خودم می کردم. همون ستاره ای که از همه ناب تر بود، درخشنده تر، خاص تر…
انگار اون ستاره ی آرزو های من بود، بس که شب در میون یا حتی گاهی هرشب و هر شب براش حرف میزدم و از آرزوهام می گفتم و می خواستم که اون بشنوه و اجابت کنه…
یه روزایی وقتی از کسی ناراحت می شدم، تو حال و هوای بچگی دلمو وعده می دادم به آسمون شب و با خودم می گفتم به ستاره میگم و ازش میخوام که زودِ زود ناراحتیمو برطرف کنه…
حتی شبایی که از دیدنِ یواشکیِ یه فیلم ترسناک خوابم نمی برد، باز هم می رفتم و از ستاره ام می خواستم تا ترسو ازم دور کنه و مراقبم باشه تا یه خواب راحت رو تجربه کنم…
خلاصه، من سرِ کوچیکترین آرزوهامم سراغ ستاره می رفتم. از آرزوی خوردن یه آدامس خرسی ساده بگیر تا آرزوی برنده شدن تو مسابقه و گرفتن یه خرس عروسکی بزرگ…
تو هم حتما آرزوهایی داشتی که با ستاره ات در میون بذاری. آرزوهایی که حتی شاید روی گفتنش رو به هیچ کسِ دیگه ای نداشتی. آرزو های شخصی، خیلی شخصی…
حالا که فکر می کنم، انگار ستاره فقط آرزو هامون رو نمی دونست، حتی از راز هامونم خبر داشت… انگار ستاره، جزء جداناپذیر دنیامون بود…
و اما حالا…
آسمون بالای سرم پر از ستاره ست و من هرچی می گردم، ستاره آرزوی خودمو پیدا نمی کنم… انگار گمش کردم. حالا دیگه نگرانم، نگران آرزو هایی که نمی دونم به کی باید بسپارمشون، نگران رازهایی که نمیدونم با کی باید درمیون بذارمشون…
کاش بزرگ نمی شدم… یا حداقل تو هیاهوی این بزرگ شدن، ستاره مو، بزرگترین و قشنگترین ستاره آرزوهامو گم نمی کردم…
کاش…
راستی! حالِ آسمونِ شب تو چطوره؟
ستاره آرزوت رو هنوزم می بینی؟
هنوز هم آرزوهاتو براش قطار می کنی؟
از رازهای دلت چه خبر؟ اونا رو به کی سپردی؟
اصلاً اگه ستاره تو ببینی، میشناسیش؟ یا تو هم… نکنه مثلِ من فراموشی گرفتی و حالا نگرانی… نگران آرزوهات… نگران رازهات…
دوست عزیز من!
حاضری امروز رو -فقط یه امروز- حواسمون به نگرانیمون باشه و اون رو دغدغه مون قرار بدیم؟
حاضری بریم سراغ ستاره آرزومون و اون رو پیدا کنیم تا به یاد بچگی ها کمی باهاش درد و دل کنیم و از آرزوهامون بگیم؟
اگه تو هم دلت تنگ اون ستاره آرزوست، بلند شو و قدم اول رو بردار…
خدا رو چه دیدی! شاید این جا، همین امروز، اولین قدمِ نزدیک شدن به ستاره مون باشه…
جهت دانلود صوت ، کلیپ و متن کامل کارگاه، از قسمت دانلود فایل استفاده نمایید.
پسورد فایل : گزارش خرابی لینک
دیدگاهتان را بنویسید