کارگاه آموزشی شماره ۱۲۹ – شبهات فاطمیه – جلسه چهارم

صوت کامل کارگاه
بِسمِ اللهِ الرّحمنِ الرّحیم
الحَمدلِله ربّ العالَمین و صَلّی الله عَلی سَیّدِنا و نَبیّنا محمّد و آلِهِ الطّاهرین، لاسیّما عَلی مَولانا بَقیَّهِ اللهِ فِی الاَرَضین و اللّعن الدّائم عَلی اَعدائِهِم اَجمَعین
عرض سلام و ادب خدمت حضار محترم خانم ها و آقایان. با چهارمین جلسه از سلسله جلسات شبهات فاطمیه در کارگاه آموزشی خدمتتان هستم. پیش از شروع صحبت جهت عرض تسلیت به مناسبت ایام شهادت حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها به محضر مقدس امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف دعای فرج و سلامتی آن حضرت را زمزمه کنیم:
بِسمِ اللهِ الرّحمنِ الرّحیم
اَللّهمَّ کنْ لِوَلِیِّکَ الْحجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَ فی کلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً و َناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تسْکِنَه أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تمَتِّعَه فیها طَویلاً
در این جلسه چهارم به دو شبهه دیگر می پردازیم. اگر به خاطر داشته باشید، در جلسات گذشته صحبت بر سر این بود که آیا میان امیرالمؤمنین علیه السلام با خلفاء رابطه دوستانه و صمیمانه ای بوده یا نه. اگر چنین رابطه ای برقرار بوده، شیعه باید دست از ادعای خود بردارد و شهادت صدیقه طاهره سلام الله علیها را انکار کند. در واقع شهادت را افسانه بداند. اما اگر چنین رابطه حسنه ای نبوده، مانعی بر سر پذیرش نیست و می توان به شهادت آن حضرت تن داد. البته اگر دلایل کافی وجود داشته باشد. گفته شد برای اینکه مسأله شهادت برای مخالفین بسیار گران تمام می شود و اثبات شهادت ابطال مکتب آنهاست. تلاش می کنند به هر بهانه ای خط بطلان بر اصل قضیه شهادت بکشند و یکی از بهترین بهانه هایی که پیدا کرده اند و به خیال خودشان کارگر و مؤثر است، اثبات رابطه حسنه میان اهل بیت علیهم السلام با خلفاست. در جلسات گذشته نمونه هایی را که آنها مطرح کرده و تلاش کرده بودند به وسیله آن نمونه ها رابطه حسنه را تصویر کنند، یک به یک بررسی کردیم و نشان دادیم که هیچ کدام راه به جایی نمی برد.
اما در این جلسه به دو مورد دیگر اشاره می کنیم. مورد اول مسأله همفکری و مشاوره هایی است که امیرالمؤمنین علیه السلام با خلفا داشته اند. در واقع مخالفین شیعه ادعا می کنند علی بن ابیطالب علیه السلام با خلیفه اول و خلیفه دوم همکاری داشته و به آنها مشورت می داده و مشکلات آنها را در مسائل مختلف حل می کرده. آیا کسی به سراغ دشمن خود می رود و از دشمن خود گره گشایی می کند؟ خیر. بلکه این دوست است که به فکر دوست هست. پس از این رابطه یعنی همفکری و مشاوره ای که بین ایشان و خلفا برقرار بوده، می توانیم بفهمیم که حسن رابطه هم برقرار بوده. این شبهه را در بخش بعد پاسخ خواهیم داد.
در پاسخ به این شبهه ابتدا به بررسی موارد گفتگوها و همفکری ها و مشاوره های امیرالمؤمنین علیه السلام با خلفا می پردازیم.
محققین مجموع مشاوره هایی که امیرالمؤمنین علیه السلام به خلیفه اول و خلیفه دوم داده اند را جمع آوری کرده اند و شما می توانید در کتاب «مِن نور علی علیه السلام» در بخش دوم این کتاب، بخش «علی و الخلفاء» پیدا کنید و فقط یک مورد در مسائل نظامی و سیاسی به او مشورت و همفکری داده اند. بنابراین سیزده مورد مسائل علمی و شرعی است و یک مورد مسأله سیاسی و مالی است. خلیفه دوم هم به همین منوال است. خلیفه دوم حدود ۱۰ سال خلافت کرده و امیرالمؤمنین علیه السلام در مدت این ۱۰ سال فقط و فقط ۸۵ مرتبه به او مشورت داده اند که باز از این ۸۵ مرتبه، ۸۰ مورد مسائل علمی و شرعی است. مسائلی که مربوط به حوزه امور دینی می شود و فقط در ۵ مورد مسائل نظامی، سیاسی و مالی به او مشورت داده اند.
با چینش این تعداد مشورت و تقسیم آن بر تعداد سال حکومت هر یک از این خلفا نتیجه می گیریم که امیرالمؤمنین علیه السلام حدوداً در هر ماه یا هر دو ماه یک بار به آنها مشورتی می داده اند و یا جواب سؤالی را مطرح می فرمودند. از اینجا می فهمیم که امیرالمؤمنین علیه السلام مشاور آنها نبودند. چرا این را عرض می کنم؟ به این خاطر که امروزه در رسانه ها اینگونه تبلیغ می کنند و این تبلیغ نا به جاست. می گویند امیرالمؤمنین علیه السلام مشاور خلیفه اول و مشاور خلیفه دوم بوده است. ما با یک ضرب و تقسیم ساده می توانیم به نادرستی این ادعا پی ببریم. مشاور کسی است که کنار آن پادشاه یا خلیفه یا حاکم می نشیند، در مسائل همیشه محل مراجعه است و اگر نگوییم هر روز ولی بالاخره مراجعات فراوان به او دارند و از فکر و اندیشه او در تک تک مسائل روزمره حکومت استفاده می کنند. امیرالمؤمنینی که در مدت ۱۰ سال حکومت، فقط ۸۵ مشورت داده اند. یعنی سالی کمتر از ۹ مورد، چگونه می توان کسی که این میزان مشورت می دهد را مشاور و همفکر و وزیر و معاون خلیفه دانست؟ یا کسی که در مدت ۲ سال حکومت، فقط ۱۴ مورد مشورت داده که در واقع می شود در سال حدود ۷ مورد، چگونه می توان چنین کسی را مشاور خلیفه اول دانست. این یک نکته مهم است که باید به آن توجه نمود. با توجه به آمار و ارقامی که خدمتتان عرض کردم، به یک نکته مهم دیگر هم پی می بریم و آن اینکه موضوعات مشورت های امیرالمؤمنین علیه السلام موضوعات همفکری ها و همکاری هایشان اکثراً مسائل دینی و شرعی بوده. این به چه معناست؟ به این معناست که امیرالمؤمنین علیه السلام چندان در مسائل سیاسی و نظامی دخالتی نمی کردند یا دخالت داده نمی شدند. شما ببینید یک حاکم، یک پادشاه، یک رئیس جمهور در مسائل سیاسی بحران ها و تصمیم گیری های فراوانی دارد، چگونه است که امیرالمؤمنین علیه السلام در مدت ۲ سال حکومت خلیفه اول فقط یک مشورت سیاسی نظامی به او داده است و چگونه است که در مدت حکومت ۱۰ ساله خلیفه دوم، فقط ۵ مشورت نظامی و سیاسی و مالی به او داده است. اینجا معلوم می شود که در مسائل حکومتی چندان حضرت مورد توجه نبوده یا خود آن حضرت علاقه ای به دخالت نداشته است. حالا این مطلب را بیشتر بررسی خواهیم کرد. آن چیزی که در همین آمار بسیار اندک ۸۵ و ۱۴ می توان فهمید، این است که امیرالمؤمنین علیه السلام در مسائل دینی و شرعی ورود پیدا می کرده اند اما این ورود به معنای تأیید حکومت آنها نیست. چرا که موضوع اصلا مسائل حکومتی نیست. آمار و ارقام نشان داد که رابطه امیرالمؤمنین علیه السلام در مسائل حکومتی با خلفا بسیار نادر و اندک بوده است. این چیزی نیست که فقط آمار و ارقام برای ما اثبات کند بلکه حتی اعتراف بزرگترین مخالفان و دشمنان امیرالمؤمنین علیه السلام همین نکته را به اثبات می رساند. معاویه بن ابی سفیان نامه ای می نویسد به محمد بن ابی بکر که در جلسه گذشته عرض کردم از اصحاب خوب امیرالمؤمنین علیه السلام هست و مصداق آن آیه شریفه است که فرمود: یخرجونهم من الظلمات الی النور. محمد بن ابی بکر کسی بود که نور بود و از ظلمت خارج شده بود. چون از اصحاب خاص امیرالمؤمنین علیه السلام بود، مورد سرزنش و عتاب و خطاب معاویه قرار گرفت. در نامه ای که به او نوشت، اینگونه مرقوم کرد گفت: «و کان ابوک و هو صدیقه و عمر فاروقه لا یشرکانه فی امرهما و لا یطلعان علی سرهما حتی مضیا و انقضا امرهما.» آقای محمد بن ابی بکر! بدان پدر تو که صدیق پیامبر صلی الله علیه و آله بود، عمر که فاروق بود، این دو نفر حاضر نشدند علی بن ابیطالب علیه السلام را در امور خودشان شراکت بدهند «لایشرکانه فی امرهما» و حاضر نبودند مسائل سرّی و مخفی خودشان را به اطلاع او برسانند «و لا یطلعانه علی سرّهما» این برنامه همیشگی آنها بود. این برنامه را ادامه دادند تا به انتهای عمر رسیدند «حتی مضیا و انقض امرهما»، در واقع معاویه می خواهد بگوید که پدر تو و خلیفه دوم برای علی بن ابیطالب علیه السلام ارزشی قائل نبودند و ایشان را در مسائل دخالت نمی دادند. اخبار و اطلاعات خودشان را با او در میان نمی گذاشتند. او را به حساب نمی آوردند. چرا تو بر خلاف سیره و عملکرد پدرت و خلیفه دوم عمل می کنی و اطراف علی بن ابیطالب علیه السلام دائما می گردی؟ معاویه گرچه به دنبال این بوده است که محمد بن ابی بکر را تخطئه کند و او را سرزنش کرده و عتابی داشته باشد اما در خلال این سخن به خوبی می توانیم استنتاج کنیم که رابطه امیرالمؤمنین علیه السلام با خلفا در مسائل حکومت بسیار رابطه سرد و تلخ و تیره و تاری بوده است. چنان که آنقدر این تلخی و این تاری منعکس بوده و همه خبردار بودند که معاویه ای که در شام بوده، از این مسئله خبردار شده و در نامه خودش این را منعکس کرده. آیا با این اعتراف صریحی که اهل سنت نقل کرده اند و شما می توانید در کتاب انساب الاشراف بلاذری جلد ۲، صفحه ۳۹۶ این اعتراف را ببینید. باز هم جایی برای این ادعا باقی می ماند که علی بن ابیطالب علیه السلام مشاور خلفا بوده اند و با آنها هم فکری مشورت و همکاری داشته اند؟
بگذارید پا را فراتر بگذاریم و نکته دیگری را در این زمینه یادآور شویم. فرض کنید که علی بن ابیطالب علیه السلام به آنها مشورت می دادند، فرض کنید که با آنها همکاری داشته اند و ارتباط شان در مسائل حکومتی ارتباط مستقیم و تنگاتنگی بوده، آیا این ارتباط مستقیم و تنگاتنگ اثبات می کند که رابطه گرم و گیرا و صمیمی بوده؟ آیا اثبات می کند که علی بن ابیطالب علیه السلام آنها را پذیرفته بودند، مشروع می دانستند؟ اعتقادات آنها و عملکردهای آنها را تأیید می کردند و صحّه می گذاشتند؟ هرگز این طور نیست! چرا؟ به چند دلیل:
۱- امیرالمؤمنین علیه السلام در زمانی که معاویه در شام یکّه میدان بود و یکّه تازی می کرد، در مسائل به او مشورت می دادند. گاهی به حضرت نامه می نوشت و با امیرالمؤمنین علیه السلام گفتگو می کرد، از نظرات حضرت استفاده می کرد، سؤالات علمی خودش را گاهی از امیرالمؤمنین علیه السلام می پرسید که در قالب نامه هایی بود که به آن حضرت ارسال می کرد. این نامه ها را نیز می توانید در همان کتاب من نور علی علیه السلام ببینید. آیا کسی تردید دارد یا کمترین احتمالی می دهد که رابطه امیرالمؤمنین علیه السلام با معاویه رابطه غیر صمیمی و غیر حسنه ای بوده؟ خیر. این مسلم و از بدیهیات تاریخ است. همه می دانند و می دانیم که معاویه کسی بود که بر فراز منبرها لعن علی بن ابیطالب علیه السلام، دشنام و سبّ آن حضرت را قانون رسمی کرده بود و بر فراز سی هزار منبری که در سراسر بلاد تحت حکومت بنی امیه اداره می شد، در تک تک نماز جمعه های هر هفته علی بن ابیطالب علیه السلام ابتدا و انتهای خطبه ها لعن می شد و دشنام داده می شد. این برنامه ای بود که معاویه آن را ترتیب داده بود، حتی شما می توانید در معتبر ترین کتاب های اهل سنت، مثل صحیح مسلم، جلد ۷ صفحه ۱۲۰ دستور معاویه را برای سبّ و لعن امیرالمؤمنین علیه السلام ملاحظه کنید. پس این شکی نیست که رابطه، رابطه حسنه ای نبوده، آیا غیر از این است که علی بن ابیطالب علیه السلام در جنگ صفین مقابل معاویه قرار گرفته اند و در برابر هم صف آرایی کرده اند؟ خوب با این حال می بینیم وقتی معاویه نامه می فرستد، سؤال می کند و از حضرت هم فکری می خواهد و در مسائل علمی مشورت می طلبد، حضرت جواب او را می دهند. سکوت نمی کنند. نسبت به این مسائل بی اعتنایی ندارند. چرا؟ (این چرا را در کلیپ بعد توضیح خواهیم داد) اما به این نکته مهم توجه کنید که اصل مشورت دادن، اصل همفکری و همکاری کردن، هرگز اثبات، تأیید، تصحیح و قبول داشتن و صمیمیت بین مشورت گیرنده و مشورت دهنده نمی کند. (هرگز چنین اثباتی را نخواهد داشت. این یک نمونه)
نمونه دوم که نمونه ای قرآنی است، مسئله مشورت دادن های حضرت یوسف علیه السلام به پادشاه کافر مصر است. هم فکری ها و بلکه هم بالاتر، همکاری ها، قرآن در سوره یوسف گزارش می دهد که حضرت یوسف علیه السلام به عنوان وزیر پادشاه کافرکیشِ مصر انتخاب شده است، اما این انتخاب از طرف پادشاه نبوده است بلکه این پیشنهاد را خود یوسف می دهد. آیه ۵۵ سوره یوسف می فرماید: «قَالَ اجْعَلْنِی علی خَزَائِنِ الارض إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ» (یوسف/۵۵) پادشاه مصر! من را بر خزانه های سرزمین مصر بگمار چرا که من نگهبانی دانا هستم.
«إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ» پیشنهاد همکاری از طرف پیامبر خدا به کسی است که دشمن خدا است. از طرف پیامبر خدا به کسی که منکر خداست. آیا این همکاری ها و مشورت ها، آیا پاسخ دادن به تعبیر خواب پادشاه، آیا این ها همه و همه اثبات حسن رابطه می کند؟ آیا اثبات می کند که یوسف پادشاه مصر را پذیرفته و اعتقادات او را قبول کرده و او را تأیید نموده است؟ هرگز این طور نیست. چرا همکاری می کند؟ (این را در کلیپ بعد توضیح خواهیم داد) اما این نکته فراموش نشود که صرف مشورت و همفکری و همکاری، اثبات حسن رابطه و اثبات صمیمیت نمی کند. اثبات تأیید نمی کند. این ها دو مقوله کاملا مجزا است. در اینجا باید به چراها، همکاری ها و همفکری های امیرالمؤمنین علیه السلام با خلفا اشاره کنیم. تا به حال دانستیم که همفکری ها بسیار محدود بود. این همفکری ها در زمینه مسائل علمی و دینی بیشتر معطوف بوده و این همکاری ها و همفکری ها، هرگز اثبات حسن رابطه نمی کند. اما پاسخی که اینجا باید بررسی کنیم، این است که چرا امیرالمؤمنین علیه السلام پاسخ مسائل علمی آنها را ولو در حد محدود می دادند؟ چرا با آنها در مسائل نظامی ولو بسیار اندک همکاری می کردند؟ چرا به آنها مشورت می دادند؟ برای این که به این چراها دست پیدا کنیم، باید به سه حقیقت تاریخی و مسّلم و روشن دقت کنیم.
نکته اول: این که پس از آن که خبر رحلت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در سراسر بلاد، در کشورهای مختلف و در ایران و روم پیچید، عده زیادی طمع کردند که به کشور اسلامی حمله و پایتخت اسلام را فتح کنند تا از خطر احتمالی تهاجم مسلمانها در امان بمانند. جنگ های زیادی که در مرز تبوک بین ایران، بین و روم و اسلام رخ می داد و جنگی که بین ایران و اسلام در پیش بود، این ها همه گزارش از التهاب جدی میان روابط سیاسی کشور اسلام و کشورهای روم و ایران داشت. حملاتی شد و هجوم هایی آوردند. این از یک طرف و از طرف دیگر خود خلفا، خصوصا خلیفه دوم علاقه فراوانی به لشکرکشی و فتح سرزمین ها داشت. چرا که از غارت کشورهای دیگر و ثروت اندوزی برای مسلمان ها و کشور اسلام لذت می برد و این را برنامه درست و حساب شده در نظر خودش می دانست. بنابر این به دنبال این بود که کشورهای مختلف را فتح کند و ثروت آنها را به یغما ببرد که این را باید در مسئله فتوحات خلفا بررسی کرد و خود یک برگ ننگینی است در تاریخ حکومت خلیفه دوم. (این به جای خودش، فعلا فرصت بررسی نداریم) اما یک حقیقت مسلم وجود دارد که همه مورخین شیعه و سنی این را پذیرفته اند. این است که در این حملات و تهاجمات نظامی، گاهی اوقات لشکر اسلام کم می آوَرد. اتفاقاتی می افتاد که این اتفاقات به تدریج منجر به شکست سپاه اسلام شد. به خاطر بی تدبیری ها و هوس بازی ها و علل فراوان دیگر، در این موارد خلیفه از همه مشورت می گرفت در نهایت، گاهی اوقات از علی ابن ابیطالب علیه السلام هم مشورت می گرفت اما، این مشورت ها به این خاطر نبود که علی ابن ابیطالب علیه السلام را دوست می داشت و به او علاقه مند بود! خیر بلکه به این خاطر بود که می خواست آبروی خودش را حفظ کند و لشکر را از شکست نجات دهد. این ازیک سو، از طرف دیگر این که چرا امیرالمؤمنین علیه السلام جواب او را می داد؟ چرا نمی فرمود: خودت رفتی و کار غلطی را شروع کردی. من که اصلا به این تهاجمات و فتوحات اعتقاد ندارم. خیر، روش اسلام و پیامبر صلی الله علیه و آله این نیست. چرا این را نمی فرمود؟ چرا حضرت به او کمک می کرد؟
در نهج البلاغه مشورت های امیرالمؤمنین علیه السلام نسبت به خلیفه اول بیان شده که چرا مثلا امیرالمؤمنین علیه السلام می فرماید: خلیفه تو خودت در این جنگ حاضر نشو! تو محور آسیای اسلام هستی. چرا حضرت اینگونه تعبیر کرده است؟ پاسخ روشن است. اگر امیرالمؤمنین علیه السلام مشورت نمی داد و به آنها کمک نمی کرد و با آنها همفکری و همکاری نمی نمود، نتیجه این می شد که کفار چه روم وچه ایران؛ لشکر اسلام و لشکرخلیفه دوم را شکست می دادند، وارد مدینه می شدند و مدینه را فتح می کردند و دیگر نشانی از اصل اسلام باقی نمی ماند. به عبارت دیگر، شکست خلیفه دوم در جنگ ها، تنها به شکست او و سپاهش محدود نمی شد. بلکه این شکست منجر به برچیده شدن اصل اسلام و قلع و قمع شدن همه مسلمان ها می شد. امیرالمؤمنین علیه السلام برای اصل اسلام دلسوزی داشت، نه برای خلیفه.
بگذارید مثالی بزنم. شما می بینید فرزندتان در اختیار عده ای گروگان گیر جلاد قرار گرفته است. از شما سؤال می کنند به فرزندتان چه بدهیم که بخورد و سیر شود؟ به خیلی از غذاها علاقه ندارد. چه غذایی را دوست دارد؟ آیا شما پاسخ آنها را می دهید یا نه؟ با اینکه گروگان گیر هستند، با این که جلاد و بسیار ظالمند و فرزند شما را ربوده اند، اما شما وارد می شوید و همکاری می کنید. پاسخ می دهید و دلسوزی می کنید. اینکه پاسخ سؤالات آن ها را می دهید، به آن ها می گویید چه کنید، چه نکنید تا فرزند من سالم بماند، برای این نیست که گروگانی که دست آن ها است، سالم بماند تا گروگان گیران در کار زشتشان موفق شوند. نه! بلکه می خواهید فرزندتان سالم بماند، چون فرزند شماست و می خواهید در دست آنها تلف نشود.
امیرالمؤمنین علیه السلام اگر در موضوع مسائل نظامی مشورت می دهند، به این خاطر است که می خواهند اسلام حفظ شود و تلف نشود. نه اینکه حکومت خلیفه دوم استقرار پیدا کند و دایره سلطنت او گسترش پیدا کند. نه! بلکه حضرت دلسوزی برای اصل اسلام دارد. نه برای حکومت او. حضرت اصلاً حکومت او را قبول ندارد و اصل این فتوحات را نپذیرفته اند. در روایات فراوانی (که اینجا جای بررسی اش نیست) حضرت این فتوحات و لشکرکشی ها را رد کردند.
امام صادق علیه السلام فرمودند: اصلاً دولتِ ما اهل بیت، بر شمشیر، فشار، تهدید و زور بنا نشده است. چنانکه دولتِ پیامبر صلی الله علیه و آله چنین بنایی نداشته است؛ این حکومت خلفای جور است که بر اساس شمشیر، خون، تهدید و فشار بنا شده است.
بنابراین می بینیم که خود حضرت اولاً در این لشکرکشی ها شرکت نمی کند. ثانیاً فرزندانشان را هم دخالت نمی دهند. بلکه فقط و فقط آن جایی که شکست لشکر اسلام نه به عنوان لشکر خلیفه؛ بلکه به عنوان مدافع اصل اسلام و مسلمانان در این کار غلط گیر کرده، حضرت برای جلوگیری از این شکست، به آنها مشورت می دهد.
حقیقت دومی که در تاریخ برای هر مسلمانی، بلکه برای هر تاریخ شناس اسلامی روشن است، این است که پس از رحلت پیامبر مکرم اسلام صلی الله علیه و آله دانشمندان متعددی از یهود و نصاری به سمت پایتخت مرکز اسلام روانه شدند. این حرکت در گذشته هم بود. زمانی که خود پیامبر صلی الله علیه و آله حضور داشتند، با گسترش خبر اسلام به سایر کشورها و سرزمین ها، دانشمندان یهود و نصاری می آمدند، استدلال می کردند و مناظراتی با پیامبر صلی الله علیه و آله داشتند. قضیه مباهله یکی از همین موارد است و قرآن هم گزارش کرده است.
اما بعد از پیامبر صلی الله علیه و آله این مراجعان بیشتر شدند و به دنبال این بودند که حقیقت اسلام را دریابند و بدانند آیا به راستی پیامبری که از دنیا رفته است، پیامبر راستین اسلام بوده یا نه، خلیفه او را بشناسند و بتوانند ایمان بیاورند. واقعیت این است که وقتی مراجعه می کردند و سؤالاتشان را از خلیفه اوّل و دوّم می پرسیدند یا درخواست مناظره می کردند تا ببینند آیا این خلیفه، خلیفه راستین پیامبر صلی الله علیه و آله است یا نه و آیا این دین اصلاً دین راستین است یا نه، با صحنه های بسیار زشت و ناگواری مواجه می شدند. در واقع آنها به دنبال این بودند که با شناسایی خلیفه پیامبر صلی الله علیه و آله، صحت اصل اسلام و اصل پیامبر صلی الله علیه و آله را برای خودشان ثابت کنند. اگر ببینند خلیفه می تواند به سؤالات آنها جواب دهد، دریابند که پیامبر صلی الله علیه و آله برحق بوده و این اسلام، دین درستی است و اگر ببینند این خلیفه نمی تواند پاسخگوی سؤالات آنها باشد و در برابر مناظرات آنها کم می آورد، دریابند پیامبری هم که ادّعا می کرده و قبل از این خلیفه آمده بوده، او هم چیزی در چنته نداشته و بر حق نبوده است. به عبارت سوم به دنبال این بودند تا با شناسایی خلیفه، پیامبر را شناسایی کنند و با شناسایی میزان علمیت و تسلط خلیفه بر مسائل علمی، اعتبارِ اصل دین اسلام را آزمایش کنند.
این اتفاق بارها و بارها تکرار شد. عزیزانی که علاقه مند هستند در این زمینه تحقیق داشته باشند، بر اساس کتاب های خود اهل سنت، می توانند به نمونه های فراوانی از این مناظرات و پرسش های ارباب ادیان و ملل از خلیفه اول و دوم مراجعه کنند. مرحوم علامه امینی در الغدیر جلد ۶ و ۷، مناظرات و مراجعات فراوانی از این دانشمندان گزارش کرده است که نزد خلیفه آمده و سؤالاتشان را مطرح کرده اند و آنگاه خلیفه پاسخ های زشت و ناروا به آنها داده است. مثلاً وقتی سؤال از مسأله قضا و قدر کرده است، دستور داده که آن شخص را از مسجد بیرون بیاندازند و گفته اگر بار دیگر این سؤال را بپرسی، بینی تو را خواهم شکست! گاهی اوقات گفته است ما از تفکر و تعمّق در دین نهی شده ایم و حق نداریم در مسائل اعتقادی تفکری داشته باشیم. مثل اینکه اگر بپرسی «خدا کجاست؟»، من حق ندارم به تو جوابی بدهم. چرا که این سؤالات، سؤالات نادرستی است. نمی گفتند که خدا مکان ندارد، نمی گفتند خدا فوق مکان است و اگر خدا مکان داشته باشد، مخلوق است. نه! اصل سؤال و اصل پرسشگری را رد می کردند. چرا که چیزی در چنته نداشتند و پاسخ درخوری نمی توانستند مطرح کنند. گاهی اوقات از اسرار و مسائلی که در کتب تورات و انجیل آمده بود، سؤال می کردند و خلفا در می ماندند.
خب همه این ها به این سمت می رفت که اعتبار اصل اسلام را در نظر ادیان و ملل دیگر مخدوش کند و اصل نبوت پیامبر صلی الله علیه و آله را در هاله ای از ابهام قرار دهد. در این موارد امیرالمؤمنین علیه السلام ورود پیدا کرده و مشکل گشایی می کردند. آن هم به این صورت که اگر حضرت در مسجد بودند، اگر مواجهه ای اتفاق می افتاد، بعد از آن که خلفا کم می آوردند و در پاسخ در می ماندند، امیرالمؤمنین علیه السلام وارد می شدند، هم آبروی اسلام را دوباره زنده می کردند و اعاده حیثیت می نمودند و هم با این کار خلیفه حقیقی و راستین را معرفی می کردند.
آیا چنین مشاوره ها و همکاری های علمی، میان خلیفه و امیرالمؤمنین علیه السلام اثبات حسن رابطه می کند؟ آیا امیرالمؤمنین علیه السلام چون خلیفه را دوست دارند، به کمک او می روند و پاسخ سؤالات دانشمندان یهود و نصاری را می دهند؟! هرگز اینطور نیست. امیرالمؤمنین علیه السلام فقط به دنبال یک هدف است و آن اینکه چهره اسلام را از مخدوش شدن و از تیره و تار شدن نجات دهند. پس حقیقت سوم که تاریخ برای همه مسلمان ها گزارش کرده، این است که خلیفه اول و دوم چون دستشان از حقایق دین خالی بود، چون از قرآن و سنت بی بهره بودند، چون از علم و دانش تهی بودند، نمی توانستند تصمیم گیری صحیحی داشته باشند. در مسائل مختلف، مثلا تصمیم گیری هایشان، پاسخ گویی ها و قضاوت هایشان بسیار پیش می آمد که حق را ناحق و باطل را حق جلوه می دادند. قضاوت هایی می کردند که سراسر ظلم و ستم بود. مثلا چیزی که معتبرترین کتاب حدیثی اهل سنت اشاره کرده، مسئله سنگسار زن دیوانه است. می خواست زن دیوانه ای را به جرم اینکه زنا کرده، سنگسار کند. امیرالمؤمنین علیه السلام در این موارد می آمدند و جلوی او را می گرفتند. مانع می شدند از اینکه ظلم و ستمی بر بی گناهی وارد شود. گاهی اوقات از مسائل شرعی مالی سؤال می شد. مثلا می پرسیدند که ارثی که نوه می تواند از مادربزرگ خودش ببرد، چقدر است؟ جواب هایی بر خلاف شریعت پیامبر صلی الله علیه و آله و حقایق اسلام می دادند. امیرالمؤمنین علیه السلام گاه دراین موارد ورود پیدا می کردند و مانع می شدند از اینکه حقی پایمال شود یا ظلمی بر کسی وارد شود.
این موارد از جمله همکاری ها و مشورت های خلیفه و امیرالمؤمنین علیه السلام بود. اگر می خواهید نمونه های فراوان و متعدد این همکاری های علمی را که در واقع دستگیری از مظلومین و پاسخ به طالبان حقیقت در مسائل دینی و شرعی بود، بیشتر پیگیری کنید، به جلد شش و هفت الغدیر مرحوم علامه امینی مراجعه داشته باشید. ایشان در این دو جلد، به هوس بازی های علمی خلیفه اول و دوم اشاره کردند. جاها و مواردی که این دو نفر به سلیقه شخصیشان یا بر اساس احکام جاهلیت یا بر طبق نظرات دوستان و اطرافیان خودشان، توهمات و تخیلاتشان را به جای دین در مصدر قضاوت یا در مصدر فتوا دخالت می دادند و با این کار دین را وارونه می کردند. به همین جهت بود که عده زیادی از این ظلم و بیداد، از این واژگونی دین به ستوه آمده بودند. امیرالمؤمنین علیه السلام در این موارد ورود پیدا می کردند و جلوی ظلمی را می گرفتند یا بابی از باب های جهل و جهالت را می بستند. آیا چنین همکاری هایی اثبات حسن رابطه می کند؟ آیا آن حضرت خلفا را دوست می داشتند که در مسائل ورود پیدا می کردند؟ آیا چون آنها را دوست می داشتند، جلوی ظلم و ستمشان را می گرفتند؟ یا نه چون مظلوم را دوست می داشتند، چون دوست می داشتند که ظلمی در جامعه رواج پیدا نکند، چون برای آن بنده خدایی که مسئله شرعی می پرسد، حقش پایمال می شود و دستگیری علمی از او نمی شود و جهالت به او تحویل داده می شود، دلشان می سوخت؟ حضرت در واقع دلسوزی شان برای مظلومین و برای طالبان علم و دانش شرع بود نه دلسوزی برای خلفا. بهترین شاهدش این است که امیرالمؤمنین علیه السلام گاه می شد که با خلفا با تندی برخورد می کردند و آنها را مورد سرزنش قرار می دادند. و از آنطرف آنها هم چندان با امیرالمؤمنین علیه السلام بد برخورد می کردند و تندی می نمودند که گاه رابطه، رابطه بسیار تیره و تلخی می شد. مثلا امیرالمؤمنین علیه السلام به خلیفه سوم فرمودند: چرا احکام را تغییر می دهی؟ چرا در سفر نماز را شکسته نمی خوانی؟ مگر نمیدانی که پیامبر صلی الله علیه و آله در سفر نمازشان را شکسته می خواندند؟ این باعث تلخی های فراوان می شد. گاه می شد که خلفا با آن حضرت تندی می کردند و خطاب به امیرالمؤمنین علیه السلام می گفتند: «انک لکثیرالخلاف علینا». علی چه خبراست؟ چقدر با ما مخالفت می کنی. این را می توانید در کتب اهل سنت مثلا در مسند احمد جلد یک صفحه ۱۰۰ ببینید که با امیرالمؤمنین علیه السلام اینگونه سخن می گویند: علی چه خبرت هست؟ چرا انقدر با ما مخالفت می کنی؟ اینگونه مشخص است که هرگز از باب دلسوزی و علاقه برای خلافا نیست؛ بلکه از این جهت هست که می خواهند جلوی ظلمی گرفته شود و دری از درهای جهالت مسدود شود.
با چیدن همه این حقایق کنار همدیگر، به خوبی این فرمایش امیرالمؤمنین علیه السلام در نهج البلاغه در نامه ۶۲ روشن می شود: آن حضرت وقتی که به بیان علت همکاری خودشان با خلفا اشاره می کنند؛ به همین نکته، یعنی حفظ اسلام و دلسوزی برای مسلمان ها اشاره می فرماید. در این نامه حضرت مرقوم فرمودند «فامسکت یدی حتی رایت راجعه الناس قد رجعت عن الاسلام یدعون الی محق دین محمد. فخشیت ان لم انصرالاسلام و اهله ان اری فیه سلم او حدم تکون مصیبه به علی اعظم من فوت ولایتکم» خودشان به صراحت به چرایی همکاری ها اشاره کردند. فرمودند: من دست نگه داشتم. دست نگه داشتم و با آنها هیچ همکاری نکردم ولی تا آن وقتی که دیدم مردم به سبب عملکردهای غلط و جهالت های آنها از اسلام برمی گردند. «رایت راجعه الناس قد رجع عن الاسلام». دست نگه داشتم تا آن وقتی که دیدم دین پیامبر صلی الله علیه و آله در حال اضمحلال و نابودیست. «یدعون الی محق دین محمد صلی الله علیه و آله».تا این موقع دست نگه داشتم. ولی بعد ازینکه دیدم چنین اتفاقات تلخ و ناگواری که صدمه و ضربه اش به اصل اسلام و مسلمان هاست، وارد می شود، دیدم نباید دیگر دست نگه دارم. «خشیت» ترسیدم «ان لم انصر الاسلام و اهله» اگر اسلام و اهل اسلام را کمک نکنم، «ان اری فیه سلم او حدما» در اسلام رخنه و نابودی رخ بدهد که مصیبت این نابودی دیگر قابل جبران نیست. «تکون المصبیه به اعظم من فوت ولایتکم» آن وقت مصیبتی رخ خواهد داد که این مصیبت دیگر قابل جبران نیست و از مصیبت از دست رفتن حکومت الهی بزرگتر است. چرا که من هم آمده ام با حکومت اسلامی، اسلام را محقق کنم و اگر ببینم که اصل اسلام از بین می رود، آن وقت حکومت چه ارزشی خواهد داشت. حضرت در این فرمایش خودشان به خوبی تصریح می کنند که اسلام و اهل اسلام، یعنی مسلمان ها را نصرت کرده اند. بنابراین نمی توانیم بگوییم این همکاری های حضرت یاری حکومت و یاری خلیفه بوده است. چنانکه خودشان تصریح کرده اند: «انصر الاسلام و اهله». نفرمودند «انصر الخلیفه و اهله». ثانیا حضرت تصریح کردند که در ابتدای امر همکاری نبوده. «امسکت یدی». دست نگه داشتم. اگر حکومت آنها را پذیرفته بودند و مشروع می دانستند و به آنها علاقه داشتند و حسن رابطه برقرار بود، چرا از ابتدا شروع به همکاری نکردند. این نکته دوم. و نکته سوم این که اتفاقات تلخ و ناگوار باعث شد که حضرت وارد شوند. آن چه بود؟ رجوع مردم از اسلام و تلاش خلفا برای از بین بردن دین پیامبر صلی الله علیه و آله. «رایت راجعه الناس قد رجعت و دوم یدعون الی محو دین محمد صلی الله علیه و آله». که این اتفاقات همه در بستر داشت پیش می آمد. یک: در بستر شکست نظامی حکومت خلفا. دو: در بستر شکست علمی خلفا در برابر دانشمندان یهود و نصاری، و سه: در بستر اشتباهات و جهالت های خلفا در برابر مسلمانان و در قضاوت ها و فتواهای آنها برای مسلمانان. بنابر این حضرت برای اینکه جلوی این سه بستر غلط و از بین برنده دین را بگیرند، وارد شدند و اسلام را کمک کردند نه حکومت خلفا را. به مسلمانان کمک کردند؛ نه به خلفا. با نکاتی که گفته شد، به یک نکته طلایی دست پیدا می کنیم و آن اینکه امیرالمؤمنین علیه السلام کسی است که غضب و رضایت و خشنودی و ناخشنودی اش بر طبق رضایت و غضب خدا است. آنجایی که خدا می پسندد، او راضی است و آن جایی که نمی پسندد، غضبناک است. اگر امیرالمؤمنین علیه السلام از همکاری با خلفا دست می کشد، چون می بیند که آنها ظلم کرده اند و خدا به این ظلم راضی نیست. آنها غصب حقیقت کرده اند. و خدا به غصب حقیقت راضی نیست. و آن جایی که همکاری می کند چون می داند خدا به این همکاری و به این کمک رسانی به اسلام و مسلمان ها راضی است. پس هم دست نگه داشتنش و هم اقدام و عملش، هر دو بر طبق رضایت خدا است. شاید بر خلاف خیلی از ما مردم، ما اگر جایی صحیح و درست این باشد که پا پیش نهیم و اقدامی کنیم، شاید آن امیال شخصی، آن غضب ها و ناخشنودی های شخصی مان نگذارد در این وظیفه درست و صحیح موفق باشیم. درست است با فلانی دعوا دارم، درست که با او اختلاف نظر دارم اما اینجاکه باید کمک کنم و پا پیش بگذارم، باید دست یاری دراز کنم و آستین بالا بزنم، کاری نمی کنم. اینجا حق کسی پایمال می شود. درست است کسی که در طرف مقابل من هست، با من بد تا کرده، با من بسیار مخالفت کرده، من را آزار داده، اما اگر من دست بالا نزنم، اگر آستین بالا نزنم و کمک نرسانم، حق کسی پایمال می شود. خب کسی مثل من این کار را نمی کند. در واقع آن امیال شخصی و آن حرص و کینه های داخلی نمی گذارد که در وظیفه اصلی خودم موفق باشم. اما امیرالمؤمنین علیه السلام این گونه نیست. کسی است که غضب و رضایتش برای خدا است. با اینکه به او ظلم کرده اند، با اینکه حق او را ربوده اند، با اینکه همسر او را به شهادت رسانده اند، باز هم در عین حال همکاری دارد. اما همکاری ای که نتیجه آن کمک به مسلمانان و اصل اسلام باشد. خیلی جالب است ابوجعفر اسکافی از دانشمندان بزرگ اهل سنت است که حدودا در قرن ۴ می زیسته و از معتزله هم هست. کتابی دارد به نام المعیار والموازنه. در صفحه ۲۲۹ این کتاب به همین حقیقت اشاره کرده. او می نویسد کظم غیظ و خشم فرو خفتن را در علی ابن ابیطالب علیه السلام تا بدان جا می توان دید که بر ستم های دو خلیفه صبر می کند و حاضر می شود به هنگام مراجعه آنان در کارهایشان، با آنها مشارکت نماید. با فکر و نظر خود به آنها کمک کند، مراجعه آنها به علی ابن ابیطالب علیه السلام در وقتی بوده است که در تنگنا می افتادند و از تدبیر کارها و مشکلات عاجز می شدند. کمک های علی ابن ابیطالب علیه السلام در حالی بوده است که آن دو با او در مورد خلافت هیچ مشورتی نکردند. از خراج های حکومت، یعنی از آن درآمدهای حکومت به او هیچ چیزی نداده اند. فرمانروایی هیچ سرزمینی را به او واگذار نکرده اند. وقتی این ها را می گوید، می گوید ببینید در مسائل سیاسی که به او کمک نکرده اند، فرمانداری و استانداری به او نداده اند، با اینکه به امثال مغیره ها به امثال سعد ابن ابی وقاص ها حکومت ها دادند، فرمانداری ها و استانداری ها را بین آن ها تقسیم کردند، ولی با علی ابن ابیطالب علیه السلام چنین نکردند. با اینکه به آن ها از ثروت های بیت المال بخشیدند اما به علی علیه السلام هیچ نبخشیدند، یعنی همه گونه علی علیه السلام را محروم کردند. البته علی ابن ابیطالب علیه السلام کسی نبود که بخواهد از آنها استفاده کند و اگر هم آن ها می دادند، علی ابن ابیطالب علیه السلام قبول نمی کردند. اما می بینیم که در عین اینکه به او ظلم کردند، حق الهی و خلافت الهی او را ربودند و در مسائل سیاسی و نظامی و مالی او را محروم کردند اما حضرت دست از همکاری برنداشتند. جالب است با اینکه ابوجعفر اسکافی خودش سنی است اما در ادامه این را می گوید: این حقایق را گفتم تا بدانید علی ابن ابیطالب علیه السلام غضب و رضایتش جز برای خدا نیست. فقط وقتی خشمناک می شود که خدا معصیت شود و آنگاه خشنود می گردد که خدا اطاعت گردد. «ان علی ابن ابیطالب علیه السلام لم یکن عضبه و لا رضاه الا للله التعالی. یغضی اذا عصی ربه و یرضی اذا اطعی الله». بنابر این می بینیم که امیرالمؤمنین علیه السلام طبق وظیفه خودشان عمل کردند. وظیفه این بود که کمک مسلمانان کنند. هرچند این کمک در ضمن همکاری با دشمن خودشان تحقق پیدا کند اما این ضمنیت و این مقارنت آن حضرت را از انجام وظیفه باز نداشت و البته این نکته را اثبات کرد که حضرت هرگز با آنها رابطه دوستانه و صمیمانه ای نداشتند. شبهه دیگری که مربوط به تمجید امیرالمؤمنین علیه السلام از خلفاست را ان شاءالله جلسه آینده پاسخ خواهیم داد.
وَآخِر دَعْوَانا أَنِ الْحَمْد لِلَّهِ رب العالمین و صل الله علی سیدنا محمد و آله الطاهرین
دیدگاهتان را بنویسید