کارگاه آموزشی شماره ۱۶۸ – مهندسی تبلیغ غدیر – جلسه چهاردهم

صوت کامل بخش اول
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَهِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّهِ علیهم السلام
درباره موارد ذکر شده تقابل سقیفه با غدیر، بعد از ذکر کلیات این موضوع، مورد چهارم را بیان می کنیم.
حکومت جهل در مقابل حکومت علم: وقتی قرار شد غدیر باشد؛ اولاً خیال راحت است که بسته به علم خدا است. پشتوانه آن علم لایتناهی پروردگار است. یعنی تا پرسیده شود، نیازی به گشتن و پرسیدن نیست. چون معین کننده و معرفی و منصوب کننده آن، خود خداست. خداوند که علم دارد، می فرماید: من دروازه و دریای علمم را در اختیار کسی گذاشتم که خودم او را به عنوان امام در روز غدیر منصوب کردم. به کسی ربطی ندارد که بگوید چرا! مثل اینکه یک شخص یک میلیارد سرمایه دارد و می گوید دلم می خواهد نصف آن را به کسی بدهم که او را نمی شناسم. در محضر به نام بچه ای بزنم که وقتی بزرگ شد، استفاده کند. هر چقدر هم ورثه بگویند، اما او می خواهد تا وقتی زنده است و حق دارد، این کار را انجام دهد. خداوند می فرماید: دریای علمم را به کسی نمی دهم، جز کسی که او را خودم منصوب کردم. این نوع و مدل علم غدیر است. اما سقیفه؛ یک گروه آمدند، زدند و شکستند. غدیر را از وسط برداشتند و علم غدیر را برداشتند؛ علمی که منصوب به علم خدا بود و هر زمان، هر سؤالی که می خواست، پرسیده می شد، از بین رفت. سقیفه ای که غدیر را دور انداخت، خودش چه داشت؟ اگر فردا روزی از شما سؤالی پرسیده شد که البته سؤال داریم تا سؤال! چه برای گفتن داری؟ یک نفر دکتر داخلی هست که وقتی بیمار با دل درد مراجعه می کند، می گوید: این از معده نیست و از روده است. با عکس و آزمایش می گوید، عفونت است و این داروی آن است. بیمار می گوید: گوشم هم درد می کند. دکتر می گوید: این تخصص من نیست و جوابی ندارم. اما وقتی بیمارستان بزرگی تأسیس شده است که سر در آن زده است: هرکس هر دردی که دارد، اینجا درمان می شود. پس؛ دل درد، گوش درد، چشم درد، هر بیماری را باید جواب بدهند. پس تویی که جای منبر پیامبر صلی الله علیه و آله می نشینی، فکر نمی کنی که باید به عنوان رئیس کل اسلام به همه جواب دهی؟! این همه فقط مسلمانان نیستند، یهودیان و مسیحیان می آیند و سؤال می کنند که می خواهیم اسلام بیاوریم. جواب سؤالاتمان را بدهید؛ که نه فقط خودمان، بلکه یک شهر و کشور مسلمان می شویم. چه برای گفتن دارید؟ چه سرمایه و نظام نامه ای داری و به کجا وصل هستی؟ شما را به خدا چگونه می تواند جواب دهد؟ چه می خواهد بگوید؟ به این کار نداریم که ابوبکر و عمر بیسواد مطلق بودند. کسی که غدیر را کنار می زند، وقتی نوبت علم برسد، چه می کند و از کجا می خواهد بیاورد؟ آیا سقیفه ادعا دارد که همه نوع متخصص دارد؟ البته انواع متخصص هم هیچ وقت مدعی نیست که بتواند به همه سؤالات جواب دهد. در همان حدی که اطلاعات دارد. اما سقیفه حداقل پنجاه تا شصت متخصص در امور مختلف که مردم سؤال دارند، آماده دارد که وقتی ابوبکر بالای منبر رفت، حرفی داشته باشد؟! که وقتی می خواست نشکند. مثلاً می گفت: ما که بلدیم، از این شخص بپرسید. البته بلد نبود و علمی نداشت. حتی همین را هم داشت که به دروغ جلوی مردم بگذارد؟! نداشت. نتیجه اینکه سقیفه به تقابل غدیر آمد، یعنی علم تمام عیار را ریشه کن کرد و جهل تمام عیار را به جای این علم گذاشت.
بعد فردایی که پیامبر صلی الله علیه و آله و علی علیه السلام بالای منبر نباشند، انواع سؤال و خواسته ها و مشکلات مردم که پیش بیاید، تمام اینها با جهل جواب داده می شود و با ندانم کاری جلو می رود. اصلاً امر آخرت، کنار گذاشته شود. نه اینکه مردم بپرسند برای اینکه بهشت برویم، چطور نماز مستحبی بخوانیم؛ این را که شما بلد نیستید، اما اگر برای دنیایشان و مشکلات روزمره شان بپرسند، از چه کسی می خواهد بپرسد و به چه استناد می کند؟ نه تنها خودش نمی داند که اطرافیانش در ندانستن و بلد نبودن از خودش بدتر هستند.
تصور کنید جامعه ای جهل اندر جهل که نه راجع به دنیا و نه آخرت بلدند. وقتی جهل در جامعه حاکم شد، تازه نتایج و بدبختی آن شروع می شود. اول بدبختی موقعی است که جامعه جهل زده، حاکم جاهلتر از خود داشته باشد که می داند چطور می شود از جهل و نفهمی مردم سوء استفاده کرد. اما اگر مردمی بدانند، نمی گذارند حرف بی جایی زده شود و حاکم به بیراهه برود. حتی نمی گذارند بی جهت خرج مردم شود. اما وقتی مردمی نفهم و جاهل شدند، کار به جایی می رسد که از اول خلقت تا به امروز هیچ قومی تا به حال عنوان جاهلیت را بر سر خود حمل نکردند، مگر قوم قریش که در مکه بودند و در زمان جاهلیتی که در عربستان و حجاز حاکم بود که حتی خدا در قرآن عنوان جاهلیت را برای آنان فرموده، این قوم هستند. در روایات داریم که ان اهل الجاهلیه ابطلوا کل شیی من سنن ابراهیم الا خمس. یعنی این جماعت به قدری پست و عقب رفته بودند که همه چیز را باطل کردند. دور کعبه، زن و مرد می آمدند و لباس هایشان را در می آوردند و برهنه طواف می کردند. آنقدر سطح شعورشان پایین بود که می گفتند این لباس ها، لباس هایی است که ما در آنها گناه کردیم و باید دربیاوریم و برهنه طواف کنیم. نفهمی این قوم به این حد رسیده بود. امیرالمؤمنین علیه السلام می فرماید: این کسانی که آمدند و غدیر را کنار زدند، اینگونه اند. عَلَى أَعْقَابِهِمُ اَلْقَهْقَرَى جاهِلیّه جاهلیت، نه به این معنا که چند روزه بی سوادی آن بالا نشسته بود. بلکه شروع کردند مردم را عقب عقب بردند، تا خود جاهلیت! یعنی از آن پست تر در کره زمین نیامده و کار سقیفه در مقابل غدیر این شد که مردم را از آن همه زحمتی که پیامبر صلی الله علیه و آله کشیده بود و به اینجا رسانید بود؛ نه به بیراهه بردند، روی پاشنه چرخیدند و عقب عقب رفتند تا به خود جاهلیت رسیدند. تا آنجا که جهل را به جامعه حاکم کردند. این از نظر اصل مطلب که حکومت جهل بر ضد علم بود.
سه نکته مهم:
- با رفتن غدیر، علم از اجتماع رخت بربست. سقیفه هم هیچ منبع علمی برای ارائه نداشت و ادعا هم نکرد.
- حاکم شدن جهل بر اجتماع، باعث حداکثر سوء استفاده حاکمان جاهل از مردم جاهل شد.
- نتیجه آنکه مردم را از راه تعالی در اسلام به صورت عقب گرد تا جاهلیت برگرداندند.
نکته ظریفی را اشاره می کنم: گاهی افراد یک سابقه تلخی از یک چیزی دارند و دوست ندارند که دوباره اتفاق بیفتد. حال جاهلیت با همه عوارض خود چیز جالبی نداشت که مردم آرزو کنند؛ ای کاش ما برگردیم به آن زمان. اما ابوبکر و عمر در برنامههایشان این را گنجانده بودند. هر سنت (به معنای بدعت) که در جاهلیت بوده، حتماً همه آنها را برگردانند و حرف و زحمات پیامبر صلی الله علیه و آله را نه تنها خراب کنند؛ بلکه به شکل جاهلیت برگردانند. مثلاً بر سر مسئله متعه حج. در زمان جاهلیت حجی که انجام می شد، حج افراد بود. یعنی با عمره همراه نبود. تنها حج بود. پیامبر صلی الله علیه و آله در حجه الوداع برای اولین بار آمدند، سنت دخلت العمره فی الحج إلى یوم القیامه را گذاشتند. که شد حج تمتع که الان اکثریت حاجیان که از راه دور به حج می روند، وظیفه دارند تمتع کنند. از نظر ما بیشتر حاجیان سنی که از جاهای دیگر می آیند و تمتع نمی کنند، حج شان باطل است. عمر از همان ابتدا که پیامبر صلی الله علیه و آله این سنت را گذاشتند، شروع به مقابله کرد. چرا؟ چون سنتی از سنتهای جاهلیت را پیامبر صلی الله علیه و آله عوض می کردند و تا روزی که آن کار را با دست خودش خراب نکرد و گفت: مُتْعَتَانِ مُحَللتان انا احرمهما از آن روز تا خود امروز که همه سنی ها حج انجام می دهند، دست بر نداشت. یعنی این آدم نه تنها می خواهد انسانها را به جهل و جاهلیت برگرداند، بلکه بدعت هایی که بود را برگرداند.
مقام ابراهیم علیه السلام که درون آن قبه شیشه ای و طلایی است، در کنار کعبه بود. حضرت ابراهیم علیه السلام به اندازه یک انسان که بخواهد بایستد و سجده کند، رو به روی کعبه ایستادند و نماز خواندند. آن مکان، سنگی که حضرت ابراهیم علیه السلام رویش نماز خواندند، مقام ابراهیم علیه السلام نام گرفت. اینطور هم نیست که عکس پای حضرت افتاده باشد. در اثر کثرت افرادی که در آن مکان نماز خوانده اند، گود شده است.
از زمان حضرت ابراهیم علیه السلام که زمان نسبتاً طولانی است، این سنگ در آنجا بود تا اینکه در زمان جاهلیت مردم آمدند و مکان آن را عوض کردند. گذاشتند این جایی که الان شما می بینید. پیامبر صلی الله علیه و آله بعد از همه کارهایی که کردند، گفتند: می خواهم این بدعت زمان جاهلیت را سر جای اول برگردانم. سنگ را برداشتند و گذاشتند همان جایی که دقیقاً حضرت ابراهیم علیه السلام نماز خواندند. پیامبر صلی الله علیه و آله بدعت جاهلی را شکستند تا زمان عمر بن خطاب لعنه الله علیه رسید. در کتاب های اهل سنت، مفصلاً در مورد این صحبت شده است. عمر گفت: می خواهم این سنگ را به جایی که در زمان جاهلیت بوده، برگردانم. این حرف چه معنایی دارد؟ یعنی نه فقط در علم و جهل، بلکه می خواهم هر آنچه از اعمالی که در جاهلیت مردم انجام می دادند را برگردانم. فقط حیف که مکان دقیق سنگ را نمی دانم. یکی رذل تر و مزخرف تر از خودش پیدا شد و گفت: من آن روزی که پیامبر صلی الله علیه و آله، جای این سنگ را عوض کردند؛ یک طناب برداشتم و دقیقاً اندازه گرفتم. آن طناب را به عمر بن خطاب لعنه الله علیه داد و او سنگ را دقیقاً جایی که مردم جاهلیت گذاشته بودند، قرار داد. یعنی تا این حد دقیق می خواست، جاهلیت را به اجتماع برگرداند. مگر مریضی؟! پیغمبر صلی الله علیه و آله اینجا گذاشته. مگر اهل جاهلیت تحفه بودند! حتی کارهایی که خود مردم جاهل با عناد به پیامبران انجام داده بودند، عمر در جامعه حاکم کرد.
در اینجا من چند شاهد از کلام خانم صدیقه طاهره، حضرت زهرا سلام الله علیها می آورم. در خطبه آمده و در بحار جلد ۲۲ صفحه ۳۹۲
وَیْحَـهُـمْ!! أنَّى زَحْزَحُوهَا عَنْ رَوَاسِی الرِّسَالَهِ، وَ قَوَاعِدَ النُّبُـوَّهِ وَ الدِّلاَلَـهِ، وَ مَهْبِطِ الرُّوحِ الأَمِـینِ الْوَحْیِ المُبین، وَ الطِّبِیـن بِأُمُورِ الدُّنْیَا وَ الدِّین
وای بر آنها! چگونه خلافت را از جایگاه های استوار رسالت دور کردند؟ اینها جایگاه امامت را از چه چیزی، به چه تبدیلش کردند؟ فرمودند: اگر علی علیه السلام بالای منبر می نشستند، به رسالت و نبوت وصل بودند. وَ قَوَاعِدَ النُّبُـوَّهِ وَ الدِّلاَلَـهِ بر پایه های نبوت برای مردم صحبت می کردند. وَ مَهْبِطِ الْوَحْیِ الْأَمِینِ از محل نزول جبرئیل با مردم حرف می زدند. شما را وکیل می گیرم. اولی و دومی می فهمیدند وَ مَهْبِطِ الرُّوحِ الأَمِـینِ چیست و کجاست. کسی جایش را گرفت که حتی سؤال ساده مرد عرب را نمی دانست. مرد عرب، نزد عمر رفت و گفت: در آیه «وَ فاکِهَهً وَ أَبًّا» کلمه أَبًّا به چه معنی است؟ ما فارسی زبان هستیم و باید معنی را نگاه کنیم. اما تو که عربی! او حتی ترجمه اش را هم نمی دانست و گفت: نمی دانم! پیرزنی گفت من می دانم و جوابش را داد. عمر گفت: کُلُّ النَّاسِ أفْقَهُ مِنْ عُمَرَ شما را به خدا، این علم است که می گوید همه مردم از من بیشتر می دانند! یعنی انسان بمیرد بهتر است تا ببیند جای پیغمبر صلی الله علیه و آله کسی نشسته است، که با زبان خودش گفت همه از من بیشتر می دانند. پس تو جهل را با خودت آوردی و بر روی سر مردم هم سوار می کنی؟ جهل اندر جهل را باید مردم بکشند و بچشند. بالوحی المبین بعد فرمودند: وَالطِّبِیـن بِأُمُورِ الدُّنْیَا وَ الدِّینِ می دانید چه کسی را از آن بالا به پایین انداختند؟ کسی که در امر دنیا و دین مردم همه چیز را می دانست. با آمدن این غاصبین چه گیرتان آمد؟
بخش دیگر: زمانی که سلمان این منظره را دید، که ابوبکر بر جای پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم نشسته است، گفت:
فَنَبَذْتُمْ قَوْلَهُ وَ تَنَاسَیْتُمْ وَصِیَّتَهُ وَ أَخْلَفْتُمُ الْوَعْدَ وَ نَقَضْتُمُ الْعَهْدَ یا أبابَکْرٍ إلَی مَنْ تَسْنَدُ أمْرَکَ إذا نَزَلَ بِکَ ما لاتَعْرِفُهُ؟
ابابکر، هر غلطی می خواهی بکن! ولی یک سؤال از تو دارم. اگر فردا روزی کسی آمد، از تو یک سؤالی کرد و تو نمی دانستی (ندانستن اشکالی هم ندارد)، می خواهی چه کنی؟ اتفاقاً این اتفاق افتاد. یک دفعه دیدند در مدینه چند تن از اخبار یهود (علمایی که کتب تورات و انجیل را حفظ هستند) و عده ای اطرافشان، وارد مسجد شدند. به ابوبکر گفتند: خلیفه پیغمبر صلی الله علیه و آله شما هستید؟ گفت: بله، بفرمایید. (خجالت هم نمی کشید. حداقل آرامتر بگو که اگر کم آوردی، آبرو ریزی نشود!) گفتند: ما از بیت المقدس (به عنوان مثال) راهی طولانی، تقریباً هزار کیلومتر آمده ایم، ده سؤال از شما داریم. (دفترچه یا کتابچه فایل نیاورده ایم، ده تا سؤال فقط از شما داریم.) اگر اینها را جواب دهید، من عالم یهودی قول می دهم خودم و این افراد که با من همراه هستند، مسلمان می شویم و به محل زندگی خود برمی گردیم و دیگران را هم مسلمان می کنیم. آیا چیز زیادی خواسته است؟ دیگر لقمه از این چربتر، بهتر پیدا می شود؟ به این راحتی یهودی مسلمان شود؟ باز هم نگفت ممکن است من کم بیاورم! خواهشاً بروید از او بپرسید. این ها هم فوری ده سؤال را جلوی او گذاشتند. نگاه کرد و گفت: لا أعلَم! ای خاک بر آن سرت که جلوی یهودی، آبروی اسلام را می خواهی ببری. آقا امیرالمؤمنین علی علیه السلام این چیزها را میدانند دیگر. (داستان مفصل است، خلاصه می گویم) فوراً خودشان را رساندند. یک روایت هست که سلمان منظره را می دید، پیش امیرالمؤمنین علی علیه السلام رفت و گفت: یا مولای أغِثِ الإسلام از این حرف ها گذشته است. ابوبکر را ولش کنید، به داد اسلام برسید. آبروی اسلام جلوی یهودی ها در خطر است. آقا امیرالمؤمنین علی علیه السلام لباس پوشیدند و به مسجد آمدند. فرمودند: چه خبر است؟ یهودی ها پرسیدند: شما چه کسی هستید؟ مگر خلیفه این نیست؟ عمر ملعون نگفت من اشتباهی اینجا هستم و ایشان خلیفه هستند. بلکه گفت: خیر؛ ما هر زمان مطلب علمی داشته باشیم، از ایشان استفاده می کنیم! امیرالمؤمنین علی علیه السلام مظلوم هم هیچ نفرمودند. یهودیان پرسیدند: اصلاً شما چه کسی هستید؟ حضرت فرمودند: پسرعموی پیغمبر صلی الله علیه و آله. گفتند: بله؛ اتفاقاً در تورات نوشته شده، وصی پیغمبر صلی الله علیه و آله پسرعمویشان است. یعنی ما متوجه هستیم و در واقع شما خلیفه هستید. می دانیم چه کسی آن بالا نشسته است. امیرالمؤمنین علی علیه السلام سؤالات را به سرعت جواب دادند. آنها گفتند: ما مسلمان می شویم، اما حضرت علی علیه السلام را به عنوان خلیفه پیغمبر صلی الله علیه و آله قبول داریم. خداحافظ! یعنی در آخر هم آن کسی که آن بالا نشسته بود، آبروی خود را پهن زمین کرد و ضایع شد. امام اینان، امیرالمؤمنین علی علیه السلام شدند و بهشت رفتند. احسنت. نوش جانشان.
داشتم قول سلمان را می گفتم. سلمان گفت:
یا أبابَکْرٍ إلَی مَنْ تَسْنَدُ أمْرَکَ إذا نَزَلَ بِکَ ما لاتَعْرِفُهُ؟! وَ إلَی مَنْ تَفْزَعُ إذا سُئِلْتَ عَمّا لاتَعْلَمُ
زمانی که سؤالی از تو پرسند و ندانی، می خواهی سراغ چه کسی بروی؟ آدم زمانی که سؤالی را نمی داند می گوید: می روم از دوستان یا مشاورینم می پرسم. تو که علی علیه السلام را به عنوان دشمن می دانی و گردنش طناب انداخته ای، چه می کنی؟ خجالت نمی کشی؟! جای علی علیه السلام را گرفته ای، بعد بروی از او سؤال کنی؟
مَا عُذْرُکَ فِی تَقَدُّمِ مَنْ هُوَ أَعْلَمُ مِنْکَ
تو پیش خدا، مردم، جهانیان، نسل های آینده چه عذری داری که خودت را جلو انداختی بر کسی که او از تو بیشتر می داند؟ حال علم الهی به کنار، در هر چیز دیگری. با این وجود آیا قبول داری که علم علی علیه السلام از تو بیشتر است؟ خودت را جلو انداختی و علی علیه السلام را عقب، که فقط برای هوی و هوس، خواسته دلم و به هر قیمتی می خواهد تمام شود.
وَ أَعْلَمُ بِتَأْوِیلِ کِتَابِ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ وَ سُنَّهِ نَبِیِّهِ
چه عذری داری که خودت را بر کسی که بهتر از تو، تأویل کتاب خدا و سنت پیغمبر صلی الله علیه و آله را می داند، جلو انداختی؟! این حدیث در بحار جلد ۲۲ صفحه ۳۹۲ آمده است.
خلاصه مطلب این است:
یکی از عوارض تقابل سقیفه با غدیر این بود که علم را از اجتماع ریشه کن کرد. جهل را بر اجتماع حاکم کرد. حاکمین جاهل از مردمان جاهل حداکثر استفاده را بردند و بخاطر جهل شان، هرطور توانستند، سرشان را کلاه گذاشتند. تا جایی که معاویه با عمروعاص با هم مشورت کردند که باید جهل مردم را امتحان کنیم ببینیم، نمره جهل شان به بیست رسیده است یا نه؟! عمروعاص گفت: می خواهی فردا این را جلوی چشمت امتحان کنم؟ عمر گفت: چه کار می خواهی بکنی؟ گفت: از فردا اعلام کن کدو حلوائی را باید مثل گوسفند، بسم الله بگویید و رو به قبله سرش را ببرید وگرنه حرام می شود! می بینی که مردم مثل آب خوردن قبول می کنند یا نمی کنند. فردا معاویه بالای منبر رفت و گفت: ای مردم تا به الان اشتباه می کردیم، غلط کردیم. کدوهایمان را حرام خورده ایم! از این به بعد کدو حلوائی گرفتید، مثل گوسفند رو به قبله بسم الله بگویید و سرش را ببرید تا حلال شود. یک نفر نگفت تو این را از کجا آوردی؟ لااقل یک روایت ساختگی از پیغمبر صلی الله علیه و آله نشان بده، بگو بر اساس این روایت می گویم. مردم همینطور بی اساس قبول کردند و از فردا شروع کردند کدوها را رو به قبله سر بریدند. این مطلب را برای تنوع آخر جلسه گفتم.
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
صوت کامل بخش دوم
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمؤمنین و الائمه المعصومین علیهم السلام
پنجمین مورد از آثار تقابل سقیفه با غدیر
غلط شناختن خدا:
پله اول:
بعضی وقت ها از علت به معلول خراب می شود. بعضی وقت ها از معلول به علت خراب می شود. یعنی وقتی سقیفه خدا را کنار گذاشت؛ چراکه خدا را باید یک نفر معرفی کند و توحید را به مردم یاد دهد. وقتی می خواهم خدا را بشناسم، اوصاف خدا را بشناسم، چگونگی خدا را بشناسم، نعمت های خدا را بشناسم، باید یک نفر این موضوع را به مردم یاد دهد. یعنی امامی که از جانب خدا آمده، وقتی کسی را که خود خدا گذاشته، یاد می دهد، مثل امیرالمؤمنین علیه السلام مثل پیغمبر صلی الله علیه و آله ؛ می شود خطبه های نهج البلاغه، خطبه های امام صادق علیه السلام، خطبه های رسول الله صلی الله علیه و آله، کتاب توحید شیخ صدوق که در ریز به ریز مسائل توحید، مطالب سنگینی فرمودند که واقعا در مورد هر جمله اش هنوز که هنوز است، ده ها صفحه بنویسی، باز هم جا دارد. یعنی توحید را کسانی که خود خدا فرستاده است، خیلی قشنگ می گویند. باید هم این طور باشد. مسیر درستش هم همین است. وقتی می خواهی فرش بخری، می روی پیش متخصصی که بلد است؛ انواع فرش را برای شما توضیح دهد. وقتی می خواهی ماشین بخری، می روی سراغ کسی که آن فن را بلد است. توحید را باید کسی باشد که بلد باشد. غدیر را به عنوان معرفی کننده خدا کنار گذاشتند. حال از فردا که مردم می خواهند خدا را بشناسند، می خواهند ببینند خدا را چطور تقدیس و تسبیح و تهلیل کنند، سراغ چه کسی بروند؟ بروند سراغ ابوبکر و مغیره بن شعبه و خالد؟ چون غیر از این ها کسی را نداشتند. همه مسبوق به بت پرستی به اشد وجه و بدترین شکل بت پرستی را یک عمر گذراندند. این سابقه توحیدشان است؛ یعنی خودشان تجربه و تخصص شان در بت پرستی است، به جای این که تجربه شان در خداپرستی و توحید باشد.
پله دوم:
اما پله دوم که از آن بدتر است، این است که حالا می گوییم یک زمانی کافر بوده اند، حالا مسلمان شده اند. حالا یک نفر گفت من غلط کردم! شما باز هم می گویی تو همیشه کافر بودی؟! اما مسلمان شدن غیر از این است که توحید بلد باشی و یاد مردم بدهی. تو که یک فَاکِهَهٌ / وَلِبُیُوتِهِمْ أَبْوَابًا را نمی توانی ترجمه کنی و به زبان ساده به یک پیرزن بگویی، ما چطور باید از تو توحید یاد بگیریم؟ تو چقدر از وقتت را صرف این کرده ای که خداشناسی یاد بگیری، آن هم از پیغمبر صلی الله علیه و آله ؟ که ما حالا همان را از تو یاد بگیریم. چند صباح زانو زدی جلوی پیامبر صلی الله علیه و آله و گفتی یا رسول الله؛ به من توحید یاد بده تا من در آینده که بنا است حق شما را غصب کنم، حداقل توحید بلد باشم برای مردم بگویم؟ چه سابقه ای از شما هست جز این که در جنگ خندق، امیرالمؤمنین علیه السلام خودشان می فرمایند پیغمبر صلی الله علیه و آله مرا صدا زد، این دو نفر را صدا زدند و فرمودند: «کم صنما عبدتم / فی الجاهلیه ؟ … الى هذا الیوم» امروز چقدر بت پرستیدید؟ کی؟ در لشکر اسلام اند و در جنگ خندق اند و دارند می روند به جنگ بت پرستان. گفتند:«یا محمد! لا تعیرنا بما مضى فی الجاهلیه.» حالا دیگر گذشته ها گذشته، شما یاد بت پرستی ما نکنید. فرمودند نه امروز را دارم می پرسم. من نگفتم قبل ها چقدر بت پرستیدید؛ می گویم امروز چقدر بت پرستیدید؟ گفتند یا رسول الله، (به قول ما) سر به سر ما می گذارید؟ ما که خیلی وقت است مسلمان شدیم. فرمودند علی جان! می روی فلان جا در بیابان، نزدیک فلان درخت زمین را می کنی. یک بت بزرگ را زیر زمین پنهان کرده اند. این ها با هم گفتند مثل اینکه در جنگ خندق پیغمبر صلی الله علیه و آله مغلوب می شود. ما این بت را یواشکی پنهان می کنیم. اگر اهل مکه غالب شدند، می آوریم نشان می دهیم، می گوییم ما از همان اول بت می پرستیدیم و چیزی را عوض نکردیم. از ترسمان در ظاهر نمی پرستیدیم. کتاب سلیم بن قیس اسرار آل محمد صلی الله علیه و آله مراجعه کنید، این داستان آن جا است. همچنین بحارالانوار، جلد ۳۰ صفحه ۳۳۲، امیرالمؤمنین علیه السلام می فرماید: جلو چشم این دو نفر بت را بیرون آوردم و تکه پاره اش کردم و خردش کردم و به زمین ریختم. این ها تا آخر عمرشان هر وقت من را می دیدند، یاد آن روز بودند و غیظ آن روز را از دست من داشتند که من آن بت را خرد کردم.
منظور من این نیست که بت می پرستیدند یا نمی پرستیدند. درد ما بالاتر از این حرف هاست. می خواهم بگویم این آدم چطور می تواند برای من و شما توحید بگوید؟ چطور می شود خدا را از چنین خلیفه ای شناخت و یاد گرفت و پای درسش نشست؟ بگویی تو که جای پیغمبر صلی الله علیه و آله نشسته ای، می گویی خلیفه رسول الله صلی الله علیه و آله هستم، بگو این الله که دنبال خلیفه رسول الله صلی الله علیه و آله است، کیست؟ دو کلام برای ما معرفی کن این خدا را. این چه می خواهد به شما بگوید؟ چه می تواند بگوید؟! چه دارد که بگوید؟! والله خودش هم ادعا نکرده من چیزی بلدم. خودش هم نگفته من چیزی درباره توحید بلدم. بی خودی کسی از او نخواهد. خودش التماس کرده از من چیزی نپرسید، علم نپرسید از من!
نتیجه گیری:
پس مطلب این است که اگر غدیر حاکم می شد، امام منصوب از طرف خدا، نصب کننده خود را به بهترین شکل می توانست معرفی کند. همان طور که معرفی کرده است؛ مثل کتاب توحید صدوق.
وقتی سقیفه از طرف خدا نیست و غاصبینش هیچ سابقه ای در خداشناسی ندارند بلکه عمری را بت پرستیده اند و بر همان اعتقاد هم باطناً باقی بوده اند، چگونه می توانند خداشناسی را به مردم بیاموزند؟ این اصل مطلب است. حال ثمره این مطلب شروع می شود. سقیفه بلد نیست خدا را معرفی کند. یواش یواش می نشیند فکر می کند و می گوید آن خدایی که پیغمبر صلی الله علیه و آله گفت، همه انبیا گفتند و آن خدایی که بنا بود علی علیه السلام بالای منبر بگوید و ما نگذاشتیم و آن خدایی که ما زدیم کاسه کوزه اش را به هم ریختیم با این سقیفه، همه کارهایی که او خواست انجام بدهد، به جنگش رفتیم و همه آن را خراب کردیم؛ آن خدا اگر با ما جور در می آمد که نیازی به کارهای ما نبود. یعنی ما نگاه کردیم، دیدیم حرف های آن خدا را بخواهیم اجرا کنیم، نه مردم خوششان می آید نه ما! آن خدا را با حرف هایش و همه چیزش دور ریختیم. حالا نه این که ما بلد نیستیم، یک خدایی برایتان بسازیم، خدای جدیدی ایجاد کنیم که این خدا با اهداف سقیفه جور در بیاید. این یک حقیقت بزرگ است و اتفاقی است که واقعا افتاده و شعار نیست. یعنی این ها نشستند و خدا ساختند. الان که دیگر خدا برکت بدهد ، خدای وهابیت، کتاب نوشتند و قشنگ دستشان را رو کرده اند. خدای وهابیت نیست، از کتب اهل سنت است. شما بروید خدا را از کتاب صحیح بخاری بشناسید، باز کنید، کتاب توحید دارد. باز کنید ببینید چه نوشته؟ ببینید جسم بودن خدا در آن هست یا نیست؟ ببینید ظلم بر خدا جایز هست یا نیست؟ راه دور که نگفته ایم، ما می گوییم در کتاب های خودشان. ما تهمت به کسی نمی زنیم. حق دارند! برای این که یک خدا آن بالا هست. اگر بنا به آن خداست که غدیر بود، دیگر شما چکاره اید؟ سقیفه کیلویی چند؟ برای چی؟ از کجا پیدایش شد؟ از کجا در آمد؟ همان خدا خودش کارهای خودش را می کرد و هیچ نیازی هم به شما نداشت. پس شما وقتی آمدید، دیدید صرف نمی کند حرف آن خدا را عمل کردن، پس باید خدایش را عوض کنید. با آن خدا نمی شود این کارها را انجام داد. باید خدای جدیدی بسازی تا بر اساس آن خدای جدید بشود هر غلطی دلتان خواست، انجام دهید!
لذا خیلی رسمی، خیلی بی تعارف نشستند و در خود خدا هم دستکاری کردند. البته در خدا که دستکاری نمی توانند بکنند، در شناخت و معرفی خدا، در خدایی که مردم باید قبول داشته باشند! آمدند در مغز مردم دستکاری کردند. حالا اگر من بخواهم دریچه را باز کنم، می دانم همه شما در این مسائل وهابیت با این چیزها سر و کار داشتید. خیلی نیاز نیست من بازش کنم اما اجمالا در حدی که الان وقت داریم:
۱- قائل به جبر شدند
یعنی گفتند که آقا اگر شما می دانید که حضرت زهرا سلام الله علیها کتک می خورند، این جبر را خدا این طور خواسته، ما نکرده ایم! اگر علی علیه السلام خلیفه نشود، عمر خلیفه شود، این را خدا کرده، اصلا ما نکرده ایم. هرچه غلط هست را به گردن خدا انداختند. حالا من ساده به زبان معمولی می گویم. خب پس اولش این شد که آن خدایی که قبول دارند، خدایی است که جبر، در آن حاکم است. خدایی که در آن جبر حاکم است، نامردها به چه درد شما می خورد؟ چرا خدا را خراب می کنید؟ اتفاقا حواسشان جمع است. خیلی به درد می خورد. خدایی که جبر داشته باشد، با خدایی که عدالت داشته باشد، زمین تا آسمان فرق می کند. فرقش چیست؟ آن خدایی می شود که عمر را بر مردم حاکم می کند و مردم را بدبخت می کند و هیچ هم عیب ندارد. خداست دلش خواسته این طوری کند. پس به کسی چه مربوط است؟
ولی ما می گوییم خدا عادل تر از این است که بر مردم حجت تمام عیار، حجت معصوم، حجت عادل، حجت عالم نگذارد و به مردم ظلم شود. ابدا، خدا چنین جبری بر مردم ندارد. او می فهمد که وقتی جبر را به عنوان یک قاعده در خداشناسی قرار می دهد، چقدر از آن نان می خورد. چقدر از سرش نتیجه می گیرد. چقدر بر سر مردم هر بلایی در بیاورد، می گوید این جبر خداست! تقصیر ما نیست و این مکتب در اولش به زبان خودمانی بود. به زبان هارون و مأمون که رسید، علمی شد. رسما مکتب درست کردند. اشاعر و معتزله که رسیدند، رسما وارد گود شدند و برایش استدلال کردند و کتاب نوشتند. برای جبر خدا؛ به اثبات این که جبر در خدا حاکم است. این قدر فرصت کم است که همه این ها را نمی توانم باز کنم. خودتان فرهیخته هستید، بروید دنبالش ببینید چه چیزهایی گفتند و چه اعتقاداتی در اینباره دارند.
پس یکی از نتایج خداشناسی غلط سقیفه: جبر درباره مقدرات الهی و نتایجی که سقیفه و اتباعش برای حکومت ها و حکومت ظالمانه و رفتارهای ظالمانه خود به جبر استناد کردند.
۲- مسئله جسم بودن خدا
قبل از این که این مورد را بگویم، نکته ای عرض کنم. شما اگر کتب اهل سنت را ورق بزنید، بخصوص احادیثی که از عایشه نقل شده، اکثرش برای تقدس زدایی از پیغمبر صلی الله علیه و آله است. یعنی آقا رسول الله صلی الله علیه و آله در آن عظمت، در آن معنویت، در آن مقام اول شخص عالم شما همین صحیح بخاری را ورق می زنید، یک حدیثی می گوید: یک روزی منِ مثلا عایشه می گوید با پیغمبر صلی الله علیه و آله مسائل زناشویی را شروع می کند به گفتن، برای شکستن پیغمبر صلی الله علیه و آله. هیچ کسی راجع به همسر خودش حاضر نیست هر حرفی را بیاید به مردم بگوید که در مسائل زناشویی چه اتفاقی افتاده است. باز و روشن می گوید پیغمبر صلی الله علیه و آله این طور کرد، من این طور کردم. استغفرالله شروع می کند به گفتن. این برای آن است که پیغمبر صلی الله علیه و آله در دهان مردم این قدر پایین بیاید که اصلا ارزشی ندارد برای مردم. روی این ها کار شده. به همین تناسب در ماجرای قلم و دوات که آقا رسول الله صلی الله علیه و آله حرف می زنند، آن مرد می خواهد ارزش پیغمبر صلی الله علیه و آله را بشکند و پایین بریزد که چه خبرتان است؟ پیغمبر صلی الله علیه و آله مثل یک آدم است دیگر! دارد هذیان می گوید! پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود کاغذ و قلم نیاورید، چون این چیزی باقی نگذاشت من بنویسم. هم می گویند هذیان داشت! می گفت پس به چه درد می خورد؟ آن قدر حواسش برای حرمت شکنی جمع است. حالا این مثال بود و ربطی به بحث ما نداشت.
می رسیم سر این که الان وهابیت که رسما می گویند، همه سنی ها می گویند و در کتابهای اهل سنت پر است. خدا را جسم می دانند و در این جسم بودن شورش را هم در آوردند. مثلا شب جمعه که می شود، پایش را می گذارد کجا، لایه ازن را پاره می کند و می آید پایین! چنین چیزهای خنده داری که اصلا مثل جک می ماند! شب های جمعه می آید پایش را می کند در جهنم! خدا سوار الاغ می شود! حدیثی در اصول کافی داریم که برای خودمان هر وقت بگوییم، می گوییم این بدبخت را نگاه کن! یکی از انبیاء خدا را خدا برد در جزیره ای و دید که بنده خدایی آن جا عبادت می کند و مشغول عبادت است. گفت خدایا عجب بنده خوبی (دیدید در اصول کافی، اول اصول کافی هست) خداوند فرمود برو ببین عقلش چه جوری است. پیغمبر ماند تا این عابد کارش تمام شد. رفت جلو و گفت: به به چه سرزمین آباد و سبزی تو هم که ماشاءالله شبانه روز مشغول عبادت هستی. گفت: بله! ولی این علف ها این جا خشک می شود. ای کاش خدا الاغی داشت تا این علف ها را می خورد. گفت: خدایا، تو درست گفتی. من ظاهر این بنده را دیدم. اینقدر شعور ندارد که خدا الاغ ندارد که بیاید علف بخورد. خدایی که این می پرستد، خدایی است که الاغ باید داشته باشد که بیاید علف بخورد، خاک بر سر این عبادتت!
ما با افتخار یک حدیث اول اصول کافی از امام صادق علیه السلام داریم که نفی تمام این بازی ها را می کند. حالا آن ها این مطالب را در کتاب هایشان می گویند. یک وقت هست که ما می گوییم بدبختی در یک جزیره ای گفت: خدا الاغ دارد ولی آن ها در کتاب هایشان پر است از این که خدا الاغ دارد، سوار می شود. شب های جمعه هر هفته سوار الاغ می شود. ای بابا این بدبخت یک کلمه گفته، ما پدرش را در آوردیم. شما به همین راحتی می گویید خدا هر هفته سوار الاغ می شود و …
گفتند خدای جسم چه خاصیتی دارد؟ مگر مرض دارید شما؟ خدا را اذیت می کنید! بروید به کارتان برسید. در خانه را بشکنید و آتش بزنید. شما به خدا چکار دارید؟ می گوید آدم نفهم، من با این خدای جسمانی کار دارم. کار می کشم، تو عقلت نمی رسد. تو نمی دانی ما برای چه در آوردیم که خدا جسم است. ما برای این درست کردیم که خدا به آن بزرگی که شما خیال می کنید، نیست. خدا به آن عظمتی که ازش حساب می برید، نیست. بلکه خدا یکی مثل ما است که گاهی سوار الاغ می شود. گاهی می آید این جا، گاهی می رود آن جا، گاهی می رود سر به جهنمش می زند. این قدر که شما حرف را بالا آوردید، نیست. خدایی که پایین آمد، خیلی کارها می شود کرد. خدایی که حرمت نداشته باشد، خیلی راحت می شود دستوراتش را زمین انداخت. همان طور که حرمت پیغمبر صلی الله علیه و آله را شکستند!
یکی از کارهای اساسی سقیفه که در پیرو مسئله خداشناسی غلط بود، این بود که خدا را جسم معرفی کنند. چرا؟ برای این که حرمت خدا و عظمت خدا را بشکنند که وقتی جلوی ائمه ما کوچکترین اهانتی درباره خدا کسی می کرد، روایت دارد در ماجرای مباهله آقا رسول الله صلی الله علیه و آله در مسجد نشسته بودند. مسیحی های نجران به مسجد آمدند که همه آن ها اسقف بودند و عالم. آن جا یک کلمه گفتند که پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمودند: شما به چه چیزی معتقد هستید؟ گفتند: ما معتقدیم به خدا و پسر خدا و روح القدس. آقا رسول الله صلی الله علیه و آله همان لحظه که این را گفتند، بلند شدند و ایستادند و گفتند سُبّوح قُدّوس و دوباره نشستند روی زمین. یعنی این را نگویید. جلوی من حرف چرت را درباره خدا حتی به دهان خود نیاورید. این برخورد پیغمبر صلی الله علیه و آله ماست با کسی که بخواهد کوچکترین حرف اشتباهی درباره خدا بزند. یا مثلاً داریم که کسی نزد امیرالمؤمنین علیه السلام آمد و گفت: یا امیرالمؤمنین علیه السلام شما خدا هستید. خود حضرت به جای آن ها گفتند: خدایا به تو پناه می برم که چنین حرفی از دهان کسی در بیاید. خدایا به تو پناه می برم که یک بنده ای آن قدر پررو باشد که جلوی بنده تو به او بگوید خدا و حرمت تو را نگاه ندارد. این برخورد امامان ما و شیعه با مسأله حرمت شکنی خداست.
حالا این افراد را ببینید که در اسناد و مدارک آن ها پر و با تعمد و برای نتیجه گیری های خاص خودشان، خدا را در حد جسم پایین آوردند و به همین راحتی آثار جسم را روی خدا بار می کنند و از آن نتیجه می گیرند. درس توحید نیست و ما داریم آثار آن را می گوییم وگرنه بحث خیلی مفصل تر می شود.
پس مسأله دوم درباره خدا، جسمانیت پروردگار است که با تعمد صورت گرفته تا حرمت خداوند و عظمت او را در نظر مردم بشکنند.
۳- مسئله جهل خدا
تمام این موارد در کتب اهل سنت، در همین کتاب های روایی و اعتقادی آن ها رسماً موجود است. کسی هم نیامده بگوید روایات آن ضعیف است. خودشان نگفته اند. به خدا نسبت جهل می دهند و مواردی را نشان می دهند که خدا این کار را انجام داد و پشیمان شد. خدا این کار را انجام داد و بعد گفت که من اشتباه کردم. نباید این طور می کردم. حالا ما راجع به پیغمبر صلی الله علیه و آله و امام به هیچ وجه اجازه این حرف را نمی دهیم اما این افراد به خود خدا نسبت می دهند که خداوند هم مواردی دارد که جاهلانه عمل کند. نستجیر بالله، نعوذ بالله، پروردگارا ما داریم حرف آن هایی را می گوییم که حریمت را شکستند. حتی گفتن آن هم استغفار می خواهد، یعنی حتی با ذکر آن هم باید استغفار کرد که ما عظمت خدا را این گونه بخواهیم به دهان اشتباه بیاوریم. کار دیگری که درباره خدا و خداشناسی انجام دادند، این است که نسبت جهل به خداوند دادند.
این کار چه خاصیتی دارد؟
اولین خاصیتِ آن این است که ما جاهل هستیم، خدا هم از خودمان است. یعنی فقط ما جاهل نیستیم بلکه ما از طرف همان خدایی که جاهل است، آمده ایم. پس زیاد غصه ندارد. حالا مدام گیر می دهید شما جاهل هستید، بزرگ خودمان هم جاهل است. پس اگر دعوا دارید، بروید سراغ خدا و یقه ما را نگیرید. این اولین خاصیت آن که البته خیلی خودمانی گفتم. وقتی عرف جامعه از این جا شروع کند که خدا هم ممکن است اشتباه کند، استغفر الله، خدا ممکن است یک چیزی را نداند، واقعاً از بقیه انتظاری نمی توان داشت. شما خودتان اگر باشید و بگویم خدا این طوری است، دیگر از خلیفه و دانشمند و علما انتظار می رود که اگر اشتباه کردند، یقه آن ها را بگیرند؟ بابا این بیچاره که بنده آن خداست. اگر او علم ندارد، این بیچاره که دیگر وضعش مشخص است! به همین راحتی مطلب را تا این اندازه پایین می آورند، اضافه بر این که این نسبت به خدا، مثل قبلی حرمت شکنی پروردگار است و خدا را این اندازه در اذهان مردم پایین بیاوری که حتی بتوانی نسبت جهل به او بدهی. یک صلوات با همدیگر بفرستید.
سؤال ۱:
آیا خدای جسم، خدای جبر و این موارد را سقیفه و همان اولی ها گذاشتند یا پیروان بعدی آن ها تبیین کردند؟
پاسخ:
باید این را اقرار کنیم که بعضی اوقات می گویند که آن اولی ها آن قدر وقت نداشتند که همه حرف ها را آن ها بزنند اما مدل کار و پیش بینی کار به یک شکلی است که به بعدی ها چراغ سبز را نشان می دهد. ممکن است اولی ها نه علم آن را داشتند و نه وقت آن را که بنشینند هزار صفحه کتاب بنویسند برای جبر خدا. نه سواد داشتند و نه وقت داشتند. اما در بین کلمات خود چیزهایی گفتند که آن کسی که از نسل های بعدیشان باید بفهمد، خوب فهمیده که چه دارد می گوید. به قول ما از فاصله ۵۰۰ ساله گفته گرفتم چه گفتی! الان برای تو کتابی می نویسم هزار صفحه که در قبر حال کنی. یعنی در قبر خود که خوابیدی، حال کنی که یک نفر زنده پیدا شد، برای تو طبل بزند که خودت بلد نبودی چکار کنی. این حقیقتی است که قبول داریم. اما شما نگاه کنید در نامه عمر بن الخطاب برای معاویه، می گوید: آن کسی که سَیِّدَهَ نِسَاءِ الْعَالَمِینَ یُسَمُّونَهَا: فَاطِمَهَ…
معاویه می بیند که در اذان بعد از اَشهَدُ اَن لا اِله الّا الله، فوری اسم پیغمبر صلی الله علیه و آله می آید، به مغیره که از دار و دسته خودش است، می گوید که اگر بتوانم یک روزی اسم پیغمبر صلی الله علیه و آله را از کنار اسم خدا پاک می کنم. این در تاریخ می ماند و به عالِم ۵۰۰ سال بعد خود می گوید اگر توانستی یک روزی اسم پیغمبر صلی الله علیه و آله را از بغل اسم خدا پاک کن. اگر توانستی بکن من که نتوانستم. او هم چراغ سبز را می گیرد، می نشیند کتاب می نویسد، اسم پیغمبر صلی الله علیه و آله را از بغل اسم خدا پاک می کند. پس از نظر ما آن پایه ای که کسی می گذارد، آن افرادی که بعداً می آیند، در همه علوم اینگونه است. مثلاً چشم پزشکی مگر این پیشرفتی که امروز کرده، روز اول این اندازه بوده؟ نه! اما پایه هایی که در این علم بالا می آید، روی آن پایه ها بالا می آید و هرکسی می آید روی آن پایه ها می چیند و بالا می آورد و به هر نوآوری می رسد، روی آن پایه هاست. به هر چیز جدیدی می رسیم، ثمره آن زحمات قبلی است که تا یک جایی مثلاً علم چشم پزشکی را رسانده که این عالِم بعدی وقتی آن ها را ورق می زند، ناگهان می گوید یک چیزی کشف کردم! یک مطلب تازه به ذهنم رسید. این قاعده تمام علوم است. در ماجرای سقیفه هم این است.
پایه ای ریخته می شود که اصلاً جهان بینی حاکم بر اجتماع عوض می شود. نگاه به اجتماع، نگاه به زندگی، نگاه به انسان، نگاه به این که مسیر این دنیا کجا است، یک چیزی تبدیل به یک چیز دیگر می شود. شما نگاه کنید کشورهایی که آن زمان کمونیست بودند و خیلی از شما شاید مباحث کمونیستی را کم و زیاد دیده باشید، وقتی کمونیست آمد، یک عده در آن مملکت مسیحی بودند، یک عده مسلمان بودند و یک عده بت پرست! با هیچ کدام از این موارد جور در نیامد. یعنی حتی با بت پرستی کمونیست جور در نیامد. چرا؟ چون باز هم آن بت پرست یک بت الکی را درست کرده و می گوید این خداست اما این می گوید اصلاً خدایی نیست. روی ذهنیتی که فکر تو این باشد که این دنیا خدا ندارد، همه چی به هم می ریزد. خود به خود تفکر تو راجع به اخلاق هم عوض می شود. تفکر راجع به امور اجتماعی عوض می شود، راجع به مسائل شخصی عوض می شود، راجع به آینده دنیا هم تغییر می کند. چرا که وقتی خدا نباشد، دیگر آخرتی وجود ندارد. همه چیز بهم می ریزد ولو این که ممکن است آن کسی که اول کمونیست را آورد، این فکر ها را نکرده بود اما آن پایه خود به خود به هرکسی که ببیند، متوجه می کند که ما سفره را پهن کردیم، بقیه اش را جلو برو و بر این اساس بچین ببینم چجوری می توانی جلو بروی.
سؤال ۲:
می توان نتیجه گیری کرد که اینان از روی جهالت و خباثت عمل کردند و بقیه توجیه کردند؟
پاسخ:
مفهوم اش همین است ولی عمل کردن آن ها بر روی یک مبنا و یک جهان بینی بود و بعدی ها که آمدند، این جهان بینی را علمی اش کردند کاملا حرف درستی است.
دنباله درس:
۴- نسبت ظلم به خداوند:
مسئله بعدی که رسما به خدا نسبت دادند که شاید شاخه ای از جبر باشد، عرض کردم در این بحث ها روی تقسیم منطقی تأکید ندارم. حالا اگر احیاناً چیزی را قسیم چیزی دیدید، خرده نگیرید. اما رسماً یکی از مسائلی که در کتب اهل سنت، چه در کتب کلامی شان، چه در کتب حدیثی شان مطرح است، نسبت ظلم به خداوند است و این که اصلا مسئله ای نیست که ما بگوییم که این جا کاری شده که ما عقل مان نمی رسد؛ نه، خیلی راحت می گویند این جا اگر اینگونه باشد، خدا باید ظلم کرده باشد و بعد می گویند چه عیبی دارد خدا ظلم کند؟! خدا دل اش خواسته است ظلم کند، پس بگذار بکند. یعنی خود خدا را ظالم معرفی کردن. این چه خاصیتی دارد؟ تا دلتان بخواهد خاصیت دارد و نتیجه دارد.
الف) اگر خدا ظالم است، پس چرا به من خلیفه خدا خرده می گیرید؟
حالا من یکی دو تا ظلم کردم، او که بیست و چهار ساعت ظلم می کند. او در جایی که می تواند ظلم نکند، ظلم می کند اما من برای رسیدن به اهدافم ظلم می کنم. نعوذ بالله؛ خدایا من را ببخش! من دارم از زبان و دل آن ها حرف می زنم. منظور اولین خاصیت اش این است که وقتی خدا را ظالم بدانی، ظلم های خودت دیگر مجانی می شود و دیگر کسی یقه ات را نمی تواند بگیرد. می گوید یقه من را می خواهی بگیری، برو اول یقه خدا را بگیر. اگر ظلم است، برو اول ظلم خدا را حل کن، بعد بیا به من بگو چرا ظلم می کنی.
نتیجه اول: وقتی خدا را ظالم بداند، ظلم های غاصبین اشکالی نخواهد داشت.
ب) حرمت شکنی پروردگار:
دوباره در همین نسبت هم همان مسئله قبلی پیش می آید. یعنی وقتی قرار شد خدا ظالم باشد، خودتان فکر کنید: آدم چگونه به خداوند نگاه می کند؟ دستش را بلند کند و بگوید ای خدا فلان شخص به من ظلم کرده است، بیا به داد من برس. اصلا زبانش خشک می شود و می گوید اصلا نمی خواهم. خودش که ظالم است، من از ظالم بخواهم به داد من برسد؟! اصلا خود به خود خدا به گونه ای در دل آدم سقوط می کند. به گونه ای ارزش پروردگار در دل آدم پایین می آید که اصلا نگاه آدم به خدا اول این است که من با یک شخص ظالم سر و کار دارم. بعد آرام آرام شروع می کند که مثلا در زندگی من می خواستم پولدار شوم، نشدم، معلوم است که خدا کرده است. او ظالم است، دلش می خواهد ظلم کند. ما هم که ناتوانیم، پس او هر کار دلش می خواهد، می تواند بکند. شروع می کند با خدا شوخی کردن. ما در روایات داریم که خدا نیاورد اگر کسی عزیزی را از دست داد، مواظب باشد با خدا شوخی نکند. حالا در آن حال ممکن است بگوید و بخشیده هم شود ولی به ما گفته اند که آن جا هم یک وقت به سرت نزند حرفی به خدا نسبت دهی و عظمت خدا را بشکنی. منظور دومین کاری که با این نسبت ظلم به خدا کردند، این بود که حرمت شکنی پروردگار را کردند.
ج) هیچ کس در فکر رهایی از ظلم ظالمین نمی افتد!
نتیجه اش هم چیزی شبیه همان مسئله جبر است. وقتی کسی فکر می کند که بر علیه ظالم قیام کند، به این نتیجه می رسد که باعث این ظلم خداست. پس فکر این که ظلم را از بین ببرد، از ذهن اش پاک می شود و این مسئله را هیچ وقت دنبال نمی کند اما از همه این ها بدتر این که این مسئله بین آن ها به بهترین صورت ممکن اتفاق افتاده است. همه مردم می توانند ظالم باشند. یعنی هرکس صبح بیدار می شود، ظلمی انجام می دهد. می گوید که خود خدا کرده است. این ها را هم که سر ما مسلط کرده، این ها هم که می کنند، پس چرا من نکنم؟ چرا من نخورم؟ چرا من دزدی نکنم؟ چرا من برای خودم نداشته باشم؟ همه مردم در انجام ظلم راحت می شوند و دیگر تقیدی ندارند و چون به خدا به دیده ظالم نگاه می کنند، انجام ظلم برای ایشان سهل می شود و خودشان جزء ظالمین می شوند.
پس انجام کارهای ظالمانه برای مردم سهل می شود.
۵- عدم قدرت خداوند:
یکی از چیزهایی که در کتاب های اهل سنت، در مکتب سقیفه (البته من اصلا کلمه مکتب را قبول ندارم و اشتباه گفتم و عمدا گفتم که بگویم اشتباهی گفتم که خرابش کنم)، منظور سقیفه به آن قائل است و می گوید، این است که خدا قدرت ندارد جلوی ما را بگیرد و ما هرکار دلمان بخواهد، می توانیم انجام دهیم و خدا هم هیچ کاری نمی تواند کند. این یک بعدی است که در جهان بینی سقیفه حاکم است. نه این که می خواهد بگوید خدا قادر نیست، می گوید اصلا خدایی نیست ولی نمی تواند این حرف را بگوید. حرف دلش این است که خدایی وجود ندارد. اول نامه عمر به معاویه این جمله آمده است «ولا عبد للکعبه ربا» و این نویسنده نامه در طول عمرش به چنین ربی ایمان نیاورده است. اول نامه عمر را بخوانید. عربی اش یادم رفته است که چه کلماتی است ولی می گوید این ها خیال می کنند این کعبه خدا دارد ولی من یک لحظه هم چنین خدایی را نپرستیده ام و در ادامه می گوید: و به هبل قسم، به لات و عزی قسم، یعنی من آنها را قبول دارم و خدای یکتا را قبول ندارم اما این را که نمی تواند به وضوح بگوید. می گوید خلیفه رسول الله صلی الله علیه و آله . نمی شود بگوید خدا نیست که، می آید چه کار می کند؟ می گوید خدا قدرت ندارد و خدایی که قدرت ندارد، یعنی نیست. خدا آن موقع خدا است که قدرتش بر همه حاکم است و هیچکس با حضور خدا تکان اضافی نمی تواند بخورد. وقتی قدرت را از خدا برداشتی چه می ماند؟ یک مجسمه می ماند آن بالا. حالا این بت پرست مجسمه را گذاشته است پایین، تو مجسمه را گذاشتی بالا، فرقی باقی نمی ماند.
پس این که ادعا و نسبت عدم قدرت به خدا می دهد، نسبت عجز به پروردگار می دهد، مواردی را ذکر می کند که خدا نتوانست جلوی ما را بگیرد. البته این ها مفصل است. در کتاب خودشان موارد دارد تا به خلیفه های بعدی برسد که قرآن را می گزارد سینه دیوار، با تیر له می کند. می گوید: «تهددنی بجبار عنید» به جنگ خدا می روم. اما اجمالا چیزی از خدا نمی ماند. یعنی عدم قدرت خدا مساوی است با نبودن خدا. مساوی است با قبول نکردن خدا، مساوی است با پاک کردن خدا، آن خدایی که باشد و هیچ کاری نتواند کند، با نبودن اش چه فرقی دارد؟!
از این موضوع چه استفاده هایی می کنند؟
خلاصه آن که مردمی می شوند خداپرست ولی بت پرست! یعنی عین آن بت پرستی که صبح تا شب هر غلطی دلش می خواهد می کند، بعد جلوی مجسمه خم و راست می شود و راهش را می کشد، می رود. هر وقت هم خواست، خود خدا را مثلا از خرما باشد، می خورد، تمام می کند. این اول و آخر خدا و خدا هم نمی تواند جلوی او را بگیرد، بگوید مرا نخور! این می شود خدا. اتفاقاتی که در دوران جاهلیت روزمره می افتاد. فلانی اصلا از این خدا سیر می شد، تبر می آورد خدا را تکه تکه می کرد و خدای دیگری را سرجایش می گذاشت. حالا این در زمین این کار را می کند اما این ها دیدند نمی شود به مردم بگویند بت پرست باشید، پس آمدند خدایی که قدرت ندارد ساختند و گفتند بله خدا آن بالاست و یگانه است. همه این ها درست اما یک سنبلی است آن بالا که نه کاری به شما دارد و نه شما کاری با او دارید. هرکاری دلتان خواست بکنید، لازم نیست از خدا بترسید. چون آن خدا قدرت ندارد کاری انجام دهد. نمی تواند جلوی شما را بگیرد. خیالتان راحت باشد.
این اول و آخر، جلوی گناه و ظلم و هر جنایت و هر غلطی را باز می کند. آدم همیشه یا از قانون یا از خدا می ترسد. تمام پلیس های دنیا به این اذعان دارند که هفتاد درصد جنایت هایی که در دنیا جلوی آن گرفته می شود، ترس مردم از خدا است ولو در حدی که با ایمان ضعیف باشد. فلانی یک کاری می خواهد بکند، یادش می افتد که اعتقادش نمی گذارد. سی درصد آنان، در اثر بی خدایی و جنایت کاری و خدا را قبول نداشتن این کار را می کنند اما اگر در گوش طرف خواندی که خدا قدرتی ندارد که از او می ترسی، همان چیزی که اسمش تقوا است، تقوا یعنی ترس از خدا؛ آن را که برداشتی، مردم مثل آب خوردن هم نسبت به هم و هم نسبت به خودشان و خدا هر گناهی را که دلشان خواست می کنند و می گویند خدا اگر می توانی، جلوی ما را بگیر! برای این که هضم این مسئله کمی برایتان آسان شود، برایتان می گویم. قوم نوح، قوم لوط، قوم ثمود، این ها دردشان همین بود که همیشه پیغمبر می گفت که خدا نگاه می کند، خدا قدرت دارد، خدا نابودتان می کند. یعنی آن کار عظیم و کثیفی که می کردند را قشنگ ادامه دادند و عین خیالشان نبود. حضرت نوح علیه السلام گفت: خدا به من گفته است کشتی بساز. جدی است، تمام شد آن دوره. می ایستادند حضرت نوح علیه السلام، پیرمرد کشتی می ساخت و آن ها هم مسخره می کردند و سنگ می زدند. این هم جواب نداد و روزی شد که آب جوشید. دیگر بس است، الان وقت آن است که توبه کنید. یعنی تمام شد. می بینید که دارد می آید.
شما این را شنیده اید و خوانده اید در قرآن که قوم نوح علیه السلام غرق شدند. ای قوم نوح! مگر شما مغز نداشتید وقتی می بیند آب می آید؟ خب توبه کنید. هرکاری تا به حال کرده اید، عیب ندارد. الان وقتش است. این آدم خدا را شسته و گذاشته است کنار. وقتی هم آب می جوشد، باز هم متوجه نمی شود. باز هم خدایی و قدرتی برای خدا نمی بیند. می بیند قدرت را اما ایمان به چنین چیزی ندارد. یک قوم می روند زیر آب خفه می شوند و توبه نمی کنند و یک بار غلط کردم به خدا نمی گویند که خدا این آب را پایین ببرد. آیات قرآن چه می گویند: «الا قوم یونس» یک قوم فقط وقتی آثار عذاب را دیدند، گفتند غلط کردیم و خدا هم عذاب را برداشت.
برای قوم لوط، پیغمبر شب و روز تلاش کرد تا آنها را به هوا برد اما ایستاده بودند که اینان را برگردانند و به زمین بخورند و نابود شوند. یعنی این آدم خدا را قبول ندارد. اگر خدا در ذهنش بود همان موقع توبه می کرد.
نتیجه عدم قدرت خداوند:
- این نسبت، باعث می شود که ترس از خدا در اعتقاد مردم از بین برود.
- عدم قدرت خدا مساوی با نفی خدا است.
- عدم قدرت خدا نوعی بت پرستی معنوی به حساب می آید که شرح آن را خدمتتان عرض کردم.
پاسخ به سؤالات شرکت کننده ها:
سؤال ۱)
می توانیم با «لا ینال عهدی الظالمین» که در قرآن است، برویم گلویش را بگیریم که شما نسبت ظلم به خدا می دهی. خدا می گوید عهد من به ظالمین نمی رسد. چطور می شود خدا ظالم باشد؟
پاسخ:
بنده عرض می کنم که این جواب شما را خود علما در این مباحث کلامی مربوط به ظلم داده اند و یکی از موارد جوابش همین است که شما خود خدایی را که ظلم را نفی می کند، چطور می توانی نسبت ظلم بدهی؟ منظور این که تأیید شما است، معنایش این نیست که من بخواهم از طرف آن ها جوابی بدهم و جوابی هم ندارد.
پاسخ سؤال یکی از شرکت کننده ها:
امی معنایش این نیست که پیغمبر صلی الله علیه و آله هیچ چیز نمی دانستند. شما الان سؤال شیعی دارید می پرسید و می گویید چطور ائمه علیهم السلام علمشان را از پیغمبر صلی الله علیه و آله گرفتند؟ ما اصلا به سنی ها کار نداریم. آن ها اصلا ائمه علیهم السلام را قبول ندارند و علمشان را هم قبول ندارند و آن ها را نمی شود به این حرف ملزم کرد. از نظر ما امی یعنی پیغمبر صلی الله علیه و آله فقط نمی توانستند بنویسند. مگر آدم بی سواد می توانست این حرف های حکیمانه را بزند؟ نه فقط نوشتن را، آن را هم تازه به مصلحت، می فرمودند: من نمی نویسم! نه این که نمی توانستند بنویسند اما مصلحت این بود که ننویسند.
پاسخ سؤال یکی از شرکت کننده ها:
«اکتب لکم» معنایش همان است حتی اگر کس دیگر بنویسد، آن لکم اش منظور است، نه این که خودم بنویسم. یقین است که پیغمبر صلی الله علیه و آله از اول تا آخر عمرشان تاکید داشتند یک کلمه هم با دست خودشان ننویسند و ننوشتند. مکتب یک مطلب دیگر است. ربطی به نوشتن ندارد.
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
صوت کامل بخش سوم
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمؤمنین و الائمه المعصومین علیهم السلام
خلاصه شش جلسه قبل:
گفته شد که یک مبلغ باید به ابزارهای مختلف تبلیغ، آشنایی داشته باشد. چون ممکن است مخاطبین او دائما در حال تغییر باشند. گاهی مخاطب شما بچه هایی هستند که در مقطع دبستان اند و ممکن است پیرامون غدیر آشنایی نداشته باشند. ممکن است بخواهید برای عامه مردم صحبت کنید یا مخاطبین شما از کسانی هستند که منکر مسئله غدیر هستند و بخواهید با آن ها صحبت کنید و ادله را اقامه کنید و در کل این که ممکن است اقشار مختلفی از مردم شنونده بحث شما باشند.
ابزارهای مختلفی وجود دارد که بتوانید پیرامون غدیر تحقیق و پژوهش کنید و مطالب خودتان را جمع آوری کنید. مخصوصا به نرم افزارهای تلفن همراه که همیشه در جیب شما هست، باید تسلط کامل پیدا کنید که یکی از جلسات، پیرامون این موضوع قرار داده شد. گاهی اوقات دانشجویانی هستند که سر کلاس های خودشان با پاورپوینت بیشتر آشنایی دارند و بخواهید بیشتر از این طریق با این ها صحبت کنید. گاهی اوقات اگر ببینید جلسه به صورت پرسش و پاسخ باشد، مخاطبین بیشتر دقت و توجه می کنند و بایستی تسلط به اداره جلسه پرسش و پاسخ داشته باشید. چند جلسه با طلابی که در مرحله ابتدایی و متوسطه هستند، کار شد و از کارشناسان مختلفی استفاده شد که امروز این شانس بزرگ را داریم که در خدمت محقق گرانقدر استاد انصاری هستیم که نکات ارزشمندشان را پیرامون جلسه امروز خواهیم داشت. همین طور از مطالب حاج آقای صادقی استفاده خواهیم کرد که در ۱۰ دقیقه می خواهند مطالبشان را بیان کنند. مخاطب شما چه کسانی هستند؟ برای بچه ها در نظرگرفته شده یا عامه مردم یا بزرگسالان؟ یعنی شما در نظر می گیرید که مخاطب شما از غدیر از صد درصد به چند درصد آن واقف هستند و چند درصد آن را واقف نیستند که شما می خواهید آن چند درصد را کامل کنید. این سؤال مهمی است که هر گوینده ای باید این سؤال مهم را از خود بپرسد.
– به شصت تا هفتاد درصد آن واقف هستند. در ارتباط با اهمیت موضوع ولایت که محبت این ولایت بیشتر شود.
– پس سؤالاتی که پرسیده شد، با آن ده دقیقه و این شصت درصد و عامه مردم، این سه سؤال است.
– عامه مردم هم در مورد به مورد متفاوت است. عامه مردم، به مردم کوچه و بازاری می گوییم که فرهیخته و مشغول علم نیستند. مشغول کاسبی هستند و طبعا با منبرها یا مطالعه ای در مورد غدیر چیزهایی شنیده و می دانند اما همین مطلب با کوچه و بازار اصفهان و کوچه و بازار شهر دیگر فرق می کند. پس جا دارد که مقداری این کوچه و بازار هم محصورتر تعیین شود.
– این خیلی مهم است و درصدی را که من سؤال کردم، به همین دلیل هم بود که مخاطب به چند درصد غدیر واقف است و شما می خواهید باقیمانده آن را کامل کنید.
– در عین مسبوق بودن به اطلاعات مردم، سطح فکر و سطح فرهنگ هر جامعه ای هم متفاوت است. بدون این که اسم جایی برده شود، تفاوت شهر و روستا راحت تشخیص داده می شود. نه این که اهانتی شود، فضایی که آن ها زندگی می کنند، طرز صحبت با آن ها باید با یک خطابه خاص تری نسبت به شهر باشد و فضای آن ها را باید تشخیص داد. به همین تناسب هر شهری هم نسبت به شهر دیگر نه تنها اطلاعاتش، بلکه سطح فرهنگش ممکن است پایین تر یا بالاتر باشد. این امر هم در طرز برخورد و چینش مطالب دخیل است.
– مثلا در منطقه ای که شیعه و سنی با هم زندگی می کنند، ارائه مطلب فرق می کند تا منطقه ای که صرفا فقط شیعه باشند و بخواهید برای ایشان صحبت کنید یا منطقه ای که کلا اهل سنت باشند. اما تجربه خودم که گاهی سفرهای تبلیغی می روم هرچند کم، چند جلسه به صورت پرسش و پاسخ البته پرسشی را که خودم از مخاطب دارم می پرسم. مثلا گاهی مدارس می رویم که اول چند سؤال از بچه ها می پرسم. وقتی زمینه اطلاعات آن ها دستم می آید، بر همان اساس پایه ریزی می کنم. مهم است که بدانیم مخاطبمان چه فکری می کند. اگر می خواهیم راجع به غدیر صحبت کنیم، آن مخاطب و شنونده چه تصویری از غدیر در ذهنش است که می خواهیم بر اساس آن پایه گذاری و بحث را ارائه کنیم. حاج آقای صادقی هم گفتند که اطلاعات مخاطبین راجع به غدیر شصت درصد است و بر این اساس بحثشان را ارائه می کنند تا صحبتشان را آغاز کنند. صلوات ختم بفرمایید.
سخنرانی آقای صادقی:
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد الله رب العالمین. و الصلواه و والسلام علی اشرف الانبیاء و المرسلین سیدنا و نبینا و حبیب قلوبنا و طبیب نفوسنا العبد الموید و و الرسول المسدد المصطفی الامجد حبیب اله العالمین المصطفی ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطاهرین المعصومین لاسیما بقیه الله فی الارضین و لعنه الدائم علی اعدائهم اجمعین من الان الی قیامه یوم الدین
و اما بعد قال الله تبارک و تعالی فی کتاب حکیم:
«الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُم»
قال علی بن موسی الرضا علیه السلام:
«کَمالُ الدّینِ وَلایَتُنا وَ البَراءَهُ مِن عَدُوِّنا»
هدیه محضر آقا و مولایمان مولی الموحدین، امیرالمؤمنین علی علیه السلام ان شاءالله تعالی خداوند متعال محبت و مودت و ارادت مان را به آقا روز افزون بگرداند، به برکت صلوات بر محمد و آل محمد صلی الله علیه و آله.
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
یکی از اسامی که خداوند متعال در قرآن کریم برای عید غدیر معرفی کرده است، روزی است که در این روز اکمال دین و کامل شدن دین اتفاق می افتد. یعنی روزی که مشخص می شود مولای مان امیرالمؤمنین علیه السلام به عنوان وصی و جانشین پیغمبر علیه السلام هستند و ولایت بر امت اسلامی عرضه می شود. بوسیله ولایت، دین کامل خواهد شد. در ضمن این آیه قرآن هم از وجود مقدس و منور حضرت رضا علیه السلام داریم که حضرت می فرمایند: «کَمالُ الدّینِ وَلایَتُنا» اگر می خواهید بدانید کمال دین چیست، حضرت نفرمودند: نماز، روزه، خمس، زکات و دیگر عبادات؛ بلکه حضرت می فرمایند: کمال الدین در ولایت ما اهل بیت علیهم السلام و برائت از دشمنان ما اهل بیت علیهم السلام است.
نکته جالب این که چرا این قدر در رابطه با بحث ولایت مولایمان امیرالمؤمنین علی علیه السلام تأکید شده است؟
همه ما قبول داریم از شیعیان امیرالمؤمنین علیه السلام هستیم، از محبین آقا هستیم، پای منبرها بزرگ شده ایم که غدیری بوده است و جانشینی مشخص شده است و ولایت امیرالمؤمنین علی علیه السلام به عنوان جانشین پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله. اما اهمیت مطلب در این جا است که شرط قبولی تمام عباداتی که انجام می شود، ولایت مولایمان امیرالمؤمنین علی علیه السلام است. وجود مقدس و منور حضرت باقر علیه السلام می فرمایند: (روایت در خصال شیخ صدوق از ابوحمزه ثمالی)
«بنِیَ الْإِسْلَامُ عَلَى خَمْسٍ إِقَامِ الصَّلَاهِ وَ إِیتَاءِ الزَّکَاهِ وَ حِجِّ الْبَیْتِ وَ صَوْمِ شَهْرِ رَمَضَانَ وَ الْوَلَایَهِ لَنَا أَهْلَ الْبَیْتِ فَجُعِلَ فِی أَرْبَعٍ مِنْهَا رُخْصَهٌ وَ لَمْ یُجْعَلْ فِی الْوَلَایَهِ رُخْصَهٌ»
دین اسلام بر پنج پایه است: اقامه نماز، پرداخت زکات، روزه ماه مبارک رمضان، حج خانه خدا و ولایت ما اهل بیت علیهم السلام. در ادامه می فرمایند: در چهار عدد از این پایه ها، خداوند متعال رخصت گذاشته است، یعنی اجازه داده است. در ادامه حدیث خود حضرت توضیح می فرمایند: اما در بحث ولایت هیچ رخصت و اجازه ای نیست. حضرت می فرمایند: «مَنْ لَمْ یَکُنْ لَهُ مَالٌ» اگر کسی مالی نداشته باشد، «لَمْ یَکُنْ عَلَیْهِ الزَّکَاهُ» زکاتی نمی خواهد بدهد. زکات بر او واجب نیست. اگر مالی نداشته باشد، زکات که واجب نیست، حج خانه خدا هم واجب نیست. باید مستطیع باشد. حضرت فرمودند: اگر کسی مریض باشد، «منْ کَانَ مَرِیضاً» اگر مریض باشد، «صَلَّى قَاعِدا» می تواند نمازش را شکسته بخواند. «وَ أَفْطَرَ شَهْرَ رَمَضَانَ» می تواند ماه مبارک رمضان روزه نگیرد و روزه اش را افطار نماید. «وَ الْوَلَایَهُ صَحِیحاً کَانَ أَوْ مَرِیضاً أَوْ ذَا مَالٍ أَوْ لَا مَالَ لَهُ» می خواهد مریض باشد، می خواهد صحیح و سالم باشد، مال داشته باشد یا نداشته باشد «فَهِیَ لَازِمَهٌ وَاجِبَهٌ» بر هر کسی واجب و لازم است.
یکی از علمای بزرگمان از اساتید می فرمودند: این توضیح خود حضرت باقر علیه السلام که رخصت است در رابطه با دیگر عبادت ها. اما این مرد بزرگوار هم می فرمودند که اگر شخصی عمری را انجام دهد، ۶۰، ۷۰، ۸۰ عمرش تمام شد. هیچ کدام از این عبادت ها را هم انجام نداده است. نه حجی رفته، نه زکاتی داده، نه خمسی داده، نه روزه ای و نه نمازی. خداوند متعال ولدی نصیب و روزی اش می فرمایدکه عمری که این عبادت ها را انجام نداد، او همه این کارها را برایش انجام دهد. نائبی بگیرد، حج را برایش انجام بدهد. نائبی بگیرد یا خودش برایش روزه ها را بگیرد، نمازها را بخواند و اعمالش را انجام می دهد اما آیا می تواند یک نائب برایش بگیرد که ولایت را برایش انجام دهد؟ می گوید پدر من ۷۰ سال هیچ خبری از ولایت نداشت. نمی دانست ولی کیست و غدیر چیست. حالا می خواهم یک نفر از هیئتی های دو آتیشه را ۷۰ سال قرار بدهم که ولایت را برای پدرم انجام دهد. امکان پذیر نیست. این اهمیت ولایت را می رساند که توی تمام این اعمال رخصت و اجازه ای هست. حتی اگر مرگ فرد هم اتفاق بیفتد، می توانند برایش انجام بدهند اما در رابطه با ولایت اینگونه نخواهد بود و باز هم روایات ما که خیلی سفارش کرده است در رابطه با ولایت امیرالمؤمنین علی علیه السلام که در روایتی خود وجود مقدس و منور خاتم الانبیاء محمد مصطفی صلی الله علیه و آله در روایتی می فرمایند: «لَوْ أنَّ عَبْداً عَبَداللهَ مِثْلَ ما قامَ نُوحٌ فی قَوْمِهِ» اگر بنده خدایی مثل نوح علیه السلام که در قوم خودش زندگی می کرد و مدت زمانی که بود، عبادت خداوند متعال را انجام دهد. همین؟ نه! حضرت ادامه دادند: «وَکانَ لَهُ مِثْلُ اُحُدٍ ذَهَباً فَأنْفَقَهُ فی سَبیلِ اللهِ» به اندازه کوه احد طلا داشته باشد و در راه خداوند متعال انفاق نماید. همین؟ نه! «وَ مُدَّ فی عُمْرِهِ» خداوند آن قدر به او عمر عنایت نماید «حَتّی یحُجَّ ألْفَ عام عَلی قَدَمَیهِ» تا این که بتواند هزار سال با پای پیاده حج خانه خدا را برود. واقعا شاید این در واقعیت اتفاق نیفتد که کسی عمر حضرت نوح علیه السلام را داشته باشد و هزاران سال، هر سال پای پیاده حج خداوند متعال را انجام دهد و به اندازه کوه احد طلا و نقره داشته باشد و در راه خداوند انفاق نماید و آخری «ثُمَّ قُتِلَ بَیْنَ الصّفا والْمَرْوَهِ مَظْلُوماً» مظلومانه بین دو کوه صفا و مروه به شهادت برسد «ثمَّ لَمْ یُوالِکَ یا عَلِیٌ» اما ولایت تو، علی را قبول نداشته باشد. «لَمْ یَشُمَّ رائِحَهَ الجَنّهَ وَ لَمْ یَدْخُلْها» بوی بهشت به مشام او نمی رسد. بوی بهشت که می گویند از فرسنگ ها فاصله به مشام می رسد. «وَ لَمْ یَدْخُلْها» داخل بهشت هم نمی شود. یعنی این قدر اهمیت دارد.
یک داستان و التماس دعا از همه عزیزان و اساتید محترم.
بسیار جالب است. خداوند متعال ان شاءالله سفر زیارت خانه خدا، مکه مکرمه، مدینه منوره را قسمت و نصیب همه ما بگرداند. در این ایام هم حاجیان برای اعمال حج رهسپار می شوند. سفری بود، طلبه ها دور هم جمع شده بودیم. در محضر یکی از علما که روحانی کاروان از همین شهر اصفهان خودمان، انسان با سوادی بودند. ایشان این خاطره را نقل می کردند که یکی از بزرگان شهرمان با امام جماعت مسجدالحرام رفاقت داشت. با هم دوستی داشتند. ایامی که به حج خانه خدا مشرف می شد، امام جماعت مسجدالحرام ایشان را دعوت می کرد و یک روز مهمان امام جماعت مسجدالحرام بود. خود این شخص تعریف می کردند با یک واسطه خدمتتان عرض می نمایم. روزی امام جماعت مسجدالحرام ما را به خانه شان دعوت نمود. یک صبح تا شب با هم بودیم اما قضیه ای مرا خیلی رنج می داد. آن قدر رنج داد تا آخر شب که آخر سؤال کردم. صبح با هم بودیم، ظهر با هم بودیم، مغرب و عشاء هم با هم بودیم دیدم اصلا این نمازهای خودش را بجا نیاورد. امام جماعت مسجدالحرام نماز نمی خواند! آخر شب از ایشان پرسیدم، ما صبح تا شب با هم بودیم. بالاخره یک رفاقتی هم داریم. من ندیدم شما نماز بخوانید و حالا یک شبهه ای برای خودم پیش آمده است می خواستم تهمتی به شما نزده باشم. جالب است خوب توجه بفرمائید امام جماعت مسجدالحرام این حرف را می زند. رو کرده بود، گفته بود: ما در روایات خودمان در کتب داریم که اگر کسی ولایت امیرالمؤمنین علی علیه السلام را نداشته باشد، نمازهایش قبول نیست. پس چرا به خودم این همه زحمت بدهم و نماز بخوانم؟ به او گفتم تو امام جماعت هستی. این چطور ممکن است؟
گفت من به دو دلیل امام جماعت را می روم. یکی این که من صوت خیلی خوبی دارم و من را به خاطر صوت خوبم دعوت می کنند. دوم این که که به امام جماعت ها پول خوبی هم می دهند. پس چند باری که نوبت من می شود، می روم به مسجدالاحرام و با صوت خوبی که دارم، نمازها را می خوانم ولی می دانم که کسی ولایت علی ابن ابی طالب علیه السلام را قبول نداشته باشد، نمازهایش قبول نیست. پس چرا به خودم زحمت بدهم؟
ملاحظه کنید که دشمن، کسی که قبول ندارد و وهابی است، اذعان می کند به ولایت مولایمان امیرالمؤمنین علیه السلام. ان شاءالله محبت هایمان و ولایت هایمان روزافزون شود به برکت صلوات بر محمد و آل محمد صلی الله علیه و آله.
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
– تشکر می کنیم از حاج آقای صادقی.
همانطور که ما در جلسات قبل این منوال را داشتیم، قبل از شنیدن نظر کارشناس، از حضار دعوت می کردیم که از نظر کمی و کیفی و محتوایی و طریقه بیان صحبت های آقای صادقی را در نظر گرفته و بگویید به نظر شما بیاناتشان دارای چه نقطه قوت ها و ضعف هایی بود؟
این که بحثی که باید صورت می گرفت، در مورد غدیر بود ولی ایشان رفتند در مورد بحث ولایت صحبت کردند، وارد است. این را که گفتید ،یاد یک خاطره ای افتادم. یک بار برای مرحوم حاج آقا رحیم ارباب همایشی گرفته بودند و از یک آقا هم دعوت کرده بودند صحبت کنند. ایشان همه چیز گفتند بجز آن چه که باید. یک نفر ایراد گرفت بود و گفته بود شما در کل همایش فقط یک بار اسم حاج اقا رحیم ارباب را آوردید، آن هم در بسم الله الرحمن الرحیم بود.
حالا هم نکته ای که ایراد کردید ،به نظر من برای جناب صادقی هم درست هست.
(نکات جمعی از حضار)
– ایشان می فرمایند از ۱۰ دقیقه تخلف شد و ۱۲ دقیقه شد.
– یکی از نقاط قوت ایشان، طمأنیه و آرامش هنگام صحبت کردن بود و حقیقت هم همین است ولی نقطه ضعف در بیان داستان بود. اشکال ایشان این است: مثلا وقتی مخاطب پای صحبت حاج آقا نشسته، تناقضی بین صحبت ها می بیند.
– فصاحت و بلاغتشان خوب بود.
جناب آقای انصاری جمع بندی بفرمایید. بین صحبت آقایان و آن چه که از صحبت های آقای صادقی شنیده اید، از محتوا و طریقه بیان، اگر ایرادی و اشکالی و پیشنهاد و انتقادی هست، متذکر شوید که بقیه هم استفاده کنند که اگر دیگران هم خواستند جایی پیرامون غدیر صحبتی داشته باشند، از نکاتی که می فرمایید، بهره بگیرند.
سخنان آقای انصاری:
من دو مقدمه را خدمتتان عرض می کنم و سپس وارد مطلب اصلی می شوم.
مقدمه اول:
من پای ایشان را می بوسم که این قدر قشنگ راجع به ولایت امیرالمؤمنین علیه السلام صحبت کردند.
مقدمه دوم:
اگر اجازه می فرمایید، چیزهایی را بگویم؛ چون در حضور جمع هستیم.
یکی از شهامتهایی که واقعا هم ایشان و هم دوستانی که در جلسات قبل بودند، داشتند، این است که خودشان را در معرض یک چنین جمعیتی می گذارند.
اجازه می گیرم که خیلی راحت صحبت کنم. حرف هایی را که دوستان گفتند، نفی نمی کنم ولی از نظر من هیچ کدام از این موارد نمی تواند یک مطلب اساسی در بعد منبری ایشان باشد. یعنی ممکن است با یک ریزه کاری بشود منبر را اینطور نکرد یا آنطور کرد اما همیشه فضای حاکم بر منبر بر ریزه کاری های منبر غالب است. یعنی مخاطب از اول تا آخر این ده دقیقه را با هم نگاه می کند و به ریز این که احیانا اشتباهی یک تقدم و تأخری، یا اگر این طور می گفتی، بهتر بود، در شاید ریز مطلب باشد اما اصل مطلب این است که بخواهیم یا نخواهیم، همه مخاطب های دنیا وقتی حرف تمام می شود، آن مدت را با هم نگاه می کنند و ثمره آن با هم مشخص می شود. دقیقا مثل یک دستگاه یا دوربین یا ساعتی که یک چیز در آن قابل توجه نیست. آن موتور و عقربه و صفحه، همه با هم برای ما ساعت است و وقتی ما نگاه می کنیم، به همه آن نگاه می کنیم. هیچ وقت به یک قسمت نگاه نمی کنیم. این یک رمز خطابه و یک رمز سخنرانی است. پس آن سخنران و خطیب باید این طور به مخاطب نگاه کند و فکر کند که مخاطب به سر جمع حرف من نگاه خواهد کرد. البته که هیچ انسانی خالی از اشتباه و خالی از این که بهتر از این می شود، نخواهد بود اما اگر جامع حرف را توانست به کرسی بنشاند، باید به این هنر آفرین گفت. از بعد هنری می گویم. از بعد دینی روایت از امام صادق داریم علیه السلام که «ینطق رجل به لام و لا واو» ولی دلش پر از ایمان است. فرض ما این است که یک کسی پیدا شده که بتواند حرف را برای دیگران بیان کند اما حالا اگر من بخواهم انتقادی را یا شیوه بهتری را با آن فضای کلی عرض کنم، از نظر من آن چه که ایشان در منبر گفت را جا داشت دقیقا برعکس بگوید. یعنی اول منبر را با قصه شروع می کرد بعدا آن حدیث امام رضا علیه السلام را می گفت و بعد همین طور رو به اول بعد بنی الاسلام علی خمس. چرا؟ ادعا دلیل می خواهد. از نظر من فن منبر به این شکل بسیار مؤثرتر است:
۱- همیشه شروع باید با قصه باشد:
چون مخاطب اولش مانده که ما به حرف این خطیب گوش بدهیم یا نه؟ حواس بدهیم یا ندهیم؟ تا قصه را شروع کنی، هرکس باشد، گوش می دهد. چون قصه شیرین است. حالا چه قصه قدیمی باشد، چه قصه روز باشد، چه قصه ائمه علیهم السلام باشد. هرچه می خواهد، باشد. داستان جذابیت دارد. طرف اول مخاطب را بی اختیار می کشاند سمت خودش که این قصه را گوش کنید. بعد چنگال مطلب که رفت در مغز مخاطب، آن موقع دیگر می تواند ولش نکند. اما اول را وقتی شروع کنیم، بگوییم که خب یک آیه ای هست و یا یک حدیثی هست، مخاطب نه این که معتقد نباشد اما حوصله را می گذارد برای یک وقت دیگر. می گوید فکر می کنم این را که شنیدم یا این مطلب خیلی لازم نیست، بگذار ببینیم بعدش چه می گوید. برای این که مخاطب به این حال نیفتد، اول باید با قصه شروع کرد. این نظر بنده است. البته فرمودید تو بگو، من می گویم. شاید هم غلط بگویم، تجربه من این را می گوید.
۲- چینش حدیث:
در چینش احادیث هم از نظر فنی نظر ایشان این بود که از احادیث نرم تر شروع کند و آن احادیثی که سوئیچش قوی تر است، آخر بگوید. اتفاقا باید آن هایی که سوئیچش محکم تر است، اول بگویی که جرقه بزند در مغز و تکان بخورد، آن هایی که یک ذره یا تکراری است یا شنیده اند یا… آن ها را بگذاری آخر سر با این کار شما هم همه آن حرف ها را گفته ای و هم با فن خطابه مخاطب را تا آخر در مشتت نگهداشته ای و نگذاشتی پلک بزند و نگذاشتی سرش را برگرداند. من از نظر کلی کار این پیشنهاد را راجع به منبر ایشان دارم و طبعا معنایش این است که ایشان انتخاب خیلی قشنگی کرده بود و چینشش را باید اصلاح می کرد.
در کل نکات بسیار ارزشمندی بود که بنده حقیر هم استفاده کردم. دو سه تا نکته هم من به ذهنم رسید.
۱- این که در یکی از صحبت های قبل هم داشتیم، خطبه ای که اول منبر خوانده می شود، باید طولانی و یا کوتاه بودنش متناسب با آن چند دقیقه ای باشد که فرد می خواهد صحبت کند. به نظر من خطبه ایشان برای یک منبر سه ربعی مناسب بود، نه برای یک منبر ده دقیقه ای.
۲- این که من درمورد داستانی که شنیده بودم، علاوه بر مسئله نماز، روزه هم بود. شنیده بودم آن بنده خدا امام جماعت ایشان را وعده گرفته بوده! کار برعکس بوده و ماه رمضان هم بوده و بعد برای ایشان نهار تهیه می کند و خود او هم می نشیند سر سفره به خوردن، امام جماعت نمی دانم مسجدالنبی یا مسجدالحرام و بعدا ایشان می پرسد آیا شما مریض هستید که نمی توانید روزه بگیرید؟ و ایشان در دلش باز می شود و قصه را تعریف می کند. یک نکته مهم این است که در بین صحبت هایش می گوید که من خوانده ام که بدون ولایت امیرالمؤمنین علیه السلام همه اعمال باطل است و من هرچه به قلبم رجوع می کنم، می بینم هیچ محبتی از امیرالمؤمنین علیه السلام در دلم وجود ندارد. می خواهم عرض بکنم این قصه را و این داستان را چون ممکن است شما یک جا بیان کنید، من هم یک جا بیان کنم، با همدیگر تناقض پیدا کند. بعد این شبکه های ماهواره ای وهابیت هم که چشم به راه هستند، این ها را در کنار یکدیگر بگذارند و بگویند ببینید، ایشان یک چیز می گوید، او یک چیز می گوید و بعد هم بگویند اصلا قصه مستند هم نیست و بخواهند نتیجه گیری کنند. لذا روی داستان هم خیلی باید تأمل شود. یک ایراد هم به داستان این است که ظاهرا ماه رمضان به ذی الحجه افتاده بوده که در ایام حج بوده است.
مثل بنده خدایی که گفته بود یک زمانی محرم افتاده بود در ماه رمضان و سینه می زدیم. از آقای صادقی می خواهیم خواهش کنیم که اگر شما دعوت شوید در یک مدرسه ای و بچه های دبستانی باشند و بخواهید برایشان همین مطالب را بگویید، چطور می گویید و چطور القا می کنید. دیگر آن مخاطب شما از شصت درصد می آید، شاید مثلا شش درصد یا یک درصد. آن موقع چطور می خواهید این بحث را عنوان کنید؟
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام خدمت کوچولوهای عزیز سلام! آفرین باریکلا!
امروز هرکس دستش را بالا گرفت و جواب سؤال مرا داد، قول می دهم جایزه نفیسی امروز هدیه بدهم. خودم نه، آقای عمو نبوی و عمو انصاری هستند. جایزه های خوبی آوردند. خصوصا عمو انصاری از قم سوغاتی قم آوردند. بچه ها امروز که روز عید غدیر است، کسی می تونه بگه چه اتفاقی افتاده؟
آفرین باریکلا! یک نکته زیبا، روز عید غدیر مدرسه تعطیل است (روز قبلش مدرسه برگزار می شود).
سخن یکی از مخاطبین.
آفرین برای چه بردند بالا؟ بگویند چقدر زور دارن؟! آفرین خوب اشاره کردند. اسم شما چه بود عموجان؟ علی آقا آفرین. روز عید غدیر پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله مولا امیرالمؤمنین علیه السلام را خودشان را نبردند بالا، دست مولا امیرالمؤمنین علیه السلام را گرفتند بالا و گفتند: ای مردم! من می خواهم از پیش شما بروم. تا چند روز دیگر زنده نیستم. حالا که می خواهم بروم، باید یک نفر باشد که بعد از من این کارها را انجام دهد و امور دینی بر عهده او باشد. چه کسی بهتر از آقا و مولای ما امیرالمؤمنین علی علیه السلام. حالا که بچه های خوبی بودید، می خواهیم با همدیگر یک شعر بخوانیم:
یه دل دارم حیدریه
عاشق مولا علیه
من این دلو نداشتم
از تو بهشت برداشتم
خدا بهم عیدی داد
یه عشق حیدری داد
خدا بهم عیدی داد
یه عشق حیدری داد
آفرین! پس عشق مولای ما امیرالمؤمنین علیه السلام، این که الان شما امیرالمؤمنین علیه السلام را دوست دارید، این که می خواهید فردا عید بگیرید، بروید از پدربزرگ، مادربزرگ، پدر، مادر و حاج آقای عزیز عیدی بگیرید ان شاءالله، این عید، عید ولایت ماست. این عید ما از بهشت خداوند متعال است که محبت امیرالمؤمنین علیه السلام بهشتی است. یعنی هر چقدر شما علی علیه السلام را دوست داشته باشید، آن طرف بهشت برین برای شما خواهد بود. خب خسته شدین؟ (جمعیت: بله) چقدر خسته شدید؟ (جمعیت: خیلی) صبح تا حالا سر کلاس بودید؟ (جمعیت: بله) اجازه می دهید یک شعر دیگر بخوانیم یا کافی است دیگر؟ یک شعر دیگر بخوانیم؟ آن هایی که خسته شدند، دست های خود را بالا بگیرند؟ آفرین، باریکلا. یک جایزه به آنها بدهیم، خسته شدید. خب بعد از من تکرار کنید برای این که خستگی شما در برود. جایزه هم می خواهیم خدمت شما بدهیم. هرکسی بلندتر گفت، جایزه دارد. آماده هستید؟ یک، دو، سه.
کوچولو بچرخ/ می چرخم (۳)
دور علی/ می چرخم (۲)
قبله دین منه/ امام اولینه (۲)
بله! اینطور که جواب می دهید، به درد اموات و گذشتگانتان می خورد. باید بلند جواب بدهید. مگر مولا علی علیه السلام را دوست ندارید؟ هر کسی دوست دارد، بلند بگوید یا علی. بلندتر بگو یا علی.
کوچولو بچرخ/ می چرخم (۲)
دور علی/ می چرخم
قبله دین منه/ امام اولینه
آفرین. چه کسانی بیت بعدی را گفتند؟ معلوم است خیلی زرنگ هستند. عزیزانی که از یزد آمدند، این راه را طی کردند. یک جایزه ان شاءالله عمو نبوی می خواهد به آن ها بدهد. از راه دوری آمدند، به عشق چه کسی آمدند در این جشن؟ مولا امیرالمؤمنین علیه السلام. آفرین! به عشق پدر من که نیامدند، به عشق حاج آقا که نیامدند، به عشق مولا امیرالمؤمنین علی علیه السلام. یک دعا و التماس دعا.
دست علی یارتون خدا نگهدارتون
بلند صلوات را بفرستید.
– خب خیلی تشکر می کنیم. بسیار عالی بود. دیگر وقت نداریم که این قسمت برنامه ایشان را بخواهیم به نقد و بررسی بپردازیم. ولیکن حقیقت این است که اگر چنانچه بخش عمده تبلیغ غدیر روی بچه های دبستانی باشد، از همان اول پایه گذاری ها باشد، در آینده نتیجه بیشتری خواهد داد. از حاج آقای انصاری تقاضا می کنم. اگر نکته پایانی دارند، بفرمایند و بعد هم برای همه ما دعا کنند. بفرمایید.
– از نظر بنده، ایشان بنده را به سن کودکی برد و یاد آن زمان ها افتادم ولی وقتی به یاد آن زمان افتادم، با این بچه های خودمان که گاهی اطراف ما لااقل هستند برخورد می کنم، می بینم که با آن زمان های ما خیلی فرق دارند. این بچه ها با آن بچه ها که ما بودیم و در یک اشاره ای می گویم که شاید خیلی حرف ها در این خوابیده باشد. به بچه های قدیم می گفتند آفرین، باریکلا. اما به بچه های حالا اگر بگویی آفرین باریکلا، در دل می گوید برو خودت را مسخره کن! به من می گویی آفرین؟ مرا بچه حساب می کنی؟ ببخشید من خیلی خودمانی آخر آن را گفتم. منظور این است که از مجموع در برنامه ایشان دو نکته مثبت وجود دارد که حتی در سخنرانی برای بزرگسال هم است و آن این که خلقتی خدا به ایشان یک چهره لبخنددار و بشاش داده و این خودش نصف کار را حل می کند که مخاطب اول چهره سرحال و با نشاط را که می بیند، جذب می شود که حالا مطلب چیست؟ حالا اگر چهره خیلی مناسب نباشد، به همان اندازه مشتری از دست می رود.
اضافه بر آن صحبت با نشاط. در این صحبت ایشان نشاط فوق العاده داشت. اما از نظر من در منبر خیلی آرام بود و آرام بودن در منبر ایراد است. در منبر باید دست و سر و چشم و همه را تکان داد و به این شکل مخاطب کاملاً سیخ می شود. چشمانش به آدم میخکوب می شود که این حرکات را با منبری دنبال می کند. ولی در کودک خیلی این را با حرارت انجام دادند. آن باریکلا که گفتم، برای این که من این را واقعاً اذعان دارم که بچه های الان که موبایل را از بنده و شما راحت تر تا آخر آن می روند، یک بچه یک سال و نیمه یا دو ساله داریم، یعنی تا آن جایی که بنده که در خواب هم بلد نیستم، تمام را تا آخر می رود و بر می گردد. ما رمز می گذاریم، سه روزه رمز را پیدا می کند. یک مقداری زبان حرف زدن با بچه های امروز، با سه سال پیش فرق دارد، یعنی فکر بچه ها. مثلا اگر ما بچه را کلاس سوم دبستان می بینیم، علی الحساب کلاس هشتم باید حساب کنیم. یعنی بچه حس نکند با او بچه گانه حرف می زنیم. مدل ایراد ندارد. سیستم حرف ایراد ندارد. اما بچه های الان حال بچه گانه حرف زدن ندارند. بزرگ هستند. باید یک مقداری بزرگ با آن ها حرف زد. نمی گویم حرفی بزنید که نفهمند، طرز حرف زدن را بچه های کوچک دور از جان همه از تحقیر خوششان می آمد، از بچه حساب کردن خوششان می آمد اما بچه های امروز دوست دارند آن ها را بزرگ حساب کنید.
اما از نظر یک مطلب دیگر این که باز حرف آخر من باشد، این است که واقعاً حرف زدن با بچه ها از نظر من مخصوصاً در طلبه ها بسیار کار سختی است، یعنی واقعاً حالا این مجری هایی که بالاخره عادت دارند و یک عمری این کار را کردند، حساب نیست. طلبه ای که در کار طلبگی و منبرهایی برای بزرگسال است، آدم باید تغییر ذاتی بدهد. یک لحظه باید کلاً از قالب خود بیرون بیاید، قالب دیگری در تن بکند تا بتواند تمام حرکات خود را منطبق با بچه کند. بنده که واقعا عاجز هستم و یک کار در حد محال است برای یک طلبه ولی ایشان واقعا از نظر بنده در حد ۶۰ یا ۷۰ درصد را راحت پیش رفته و قادر است.
اما در این جا این مطلب باقی می ماند که کار با بچه طبعاً، سن و سال او هم شرط است که چه سنی و چه سالی باشد ولی استفاده از داستان باز هم حرف اول را می زند؛ حتی برای بچه ها وقتی از دریچه داستان وارد شوید. آدم بچه را شب می خواباند کنار دست خود، مثلا با قصه او را خواب می کند. پس معلوم است که آن قدر تأثیر دارد که وقتی به او می گویی بیا قصه بگویم، می آید. اما حالا هر نوع دیگری بگویی حتی شعر، به این راحتی نمی آید. از نظر بنده داستان بر شعر هم تقدّم دارد. البته این نظر بنده است، جای اشکال و انتقاد دارد و ادعایی هم ندارم. از ایشان هم معذرت می خواهم چون خودشان فرمودند، من گفتم.
خدایا به حق امیرالمؤمنین علیه السلام همه ما را از شیعیان واقعی حضرتش محسوب بفرما.
مهر و محبت مولا امیرالمؤمنین علیه السلام در دل های ما، فرزندان ما، نسل و ذریه ما تا دامن قیامت قرار بده.
از نسل ما دشمن علی علیه السلام و اولاد علی علیه السلام قرار مده. فرج فرزندش امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را بر همه ما نزدیک بفرما.
موالیان عظام ان شاءالله شرح صدر عنایت بفرما. به جاه محمد و آله الاطهار علیهم السلام.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
جهت دانلود صوت و متن کامل کارگاه، از قسمت دانلود فایل استفاده نمایید.
پسورد فایل : گزارش خرابی لینک
دیدگاهتان را بنویسید